âالتيام!
روی مچ چپ من جای يک زخم سوختگی هست، درست روی شاهرگ. چند وقت پيش ميخواستم برای نهار، ماهی سرخ کنم. در ماهی تابه کمی روغن ريختم گذاشتم روی چراغ. وقتی که خواستم تکه های ماهی رو در ماهي تابه بذارم، يکيشون از دستم در رفت و افتاد توی ماهی تابه. در نتيجه روغن داغ پاشيد روی مچ و انگشت کوچيک دستم. انگشتم کمي سوخت ولی وضع مچم وخيمتر بود. اول زير آب گرفتمش. بعد روش کمی پماد زدم. اما ديدم پوستش حسابی اومده بالا. اولش زياد اهميت ندادم، اما بعد که ديدم سوزش تمومی نداره و قيافشم داره بدتر ميشه، پا شدم رفتم بيمارستان. اونجا گفتند سوختگی درجه ۲ هست. دوا زدن و پانسمانش کردن. گفتن يک ۲ هفته ای طول ميکشه تا خوب بشه و تو اين ۲ هفته بايد ازش حسابی مراقبت کرد. من هم هر روز صبح پماد ميزدم و پانسمانشو عوض ميکردم. مواظب بودم به جايي نخوره. گاهی درد ميکرد و گاهي هم ميسوخت، اما بالاخره خوب شد. الان خوب خوب شده. دست که ميکشی، صاف صافه اما رنگش با بقيه پوست دستم فرق ميکنه. بقول يکی از دوستان، شبيه يک birth mark شده. اما هر بار که اين جای زخم رو نگاه ميکنم ۲ تا موضوع يادم مياد: ياد اون "دردی" که داشتم و ياد اون "اشتباهی" که باعث اين زخم شد. اما ياد اومدن که منو اذيت نمی کنه، چون اين زخم خوب خوب شده. فقط يک خاطرهس و درسی از گذشته.
مثل اين زخمهای جمسي، آدم گاهی هم زخمهای روحی بر ميداره. اگه بهشون خوب برسيم، ازشون مراقبت کنيم، خوبه خوب ميشن. فقط خاطره اون اشتباه و درد ميمونه، اما نه خود درد. اما امان از وقتی که به اين زخمها به اندازه کافی نميرسيم و معالجشون نميکنيم. هر از گاهی دوباره عود ميکنن و مداوما اذيت. زخم مداوا شده ميشه يک تجربه و زخمی که بهش نرسيديم ميشه يک زخم باز، پذيرای دردهای بيشتر.
âآفسايد!
قرار اين نبود و نيست که در مورد عقايد ديگران اينجا اظهار نظر کنم(حداقل فعلا). قرار بر اينست که اين نوشته ها، بهانه ای باشه برای به فارسی نوشتن و گاهی دريچه ای برای مرور بعضی از افکار پيچ و واپيچ و دغدغه های بی سرو ته من.
â"به سياق گفتگوهای وبلاگی: ريفرمت نشويد!"
"فرمت کردن کامپيوتر؟" البته که فکر خوبيه! اما ببينم،آيا ميشه آدمها يا روابط انساني رو ريفرمت کرد؟ فکر کنم ريفرمت "کامل" آدمها چيزی نيست جز همون برگردوندن آنها در قالب آدمی ديگه به زندگی. اينم که کار خداست! چون خاصيت فرمت کردن اينکه حافظه سيستم رو کاملا پاک ميکنه. در نتيجه سيستم ريفرمت شده اصلا نميدونه قبلا وجود داشته! از اون طرف، اگه هويت چيزي مهمه، فرمت کردنش لزوما صلاح نيست چون هر بار بعد از فرمت شدن ديگه نه نشانی از گذشته داره،، نه تجربه ای و نه هويتش رو! تازه "فرمت شده" حافظه نداره، "فرمت کننده" است که هم چيزها يادشه! من شخصا در اين موارد طرفدار تعمير هستم. چيز تعمير شده ممکنه مثله اولش نشه اما نشانی، تجربه ای، يادی داره از اون تعمير. در ضمن، يک نمونه شديد و فاجعه آور ريفرمت شدن مرتب آدم رو ميشه در فيلم Memento ديد. تا قبل از اينکه با اين حرفهای بی سرو ته ام بفکر فرمت کردن من نيفتادين بهتره ساکت بشم!
âدر جا زدن!
ديشب در بازی آمريکا-پرتقال، من طرفدار پرتقال بودم. هم بخاطر اينکه پرتقاليها هميشه بازی زيبايی داشتن و هم بخاطر اينکه لجم ميگيره اينجا اينهمه به بيس بال اهميت ميدن ولی فوتبال رو بقول خودشون boring ميدونن ( البته بجز بچه ها). اما الحق که امريکا خيلی خوب بازی کرد. واقعا آفرين حقشون بود ببرن. خيلي پيشرفت کردن. مقايسه کنيم با فوتبال ايران که اين چند سال در جا زده. خيلی بده که آدم بعد از چند سال چشماشو باز کنه ببينه اين چند سال در جا زده در حاليکه همه اطرافش بجلو حرکت کرده!
â اندر خم يک کوچه!
ما خيلی عقبيم و خبر نداشتيم! دوستی با ذوق ميگفت که روزي ۱۵۰ نفر وب لاگشو ميخونند. در اين يکی دو روزه شروع کردم بخواندن وبلاگ های ديگران، آن هم بصورت اتفاقی. منظورم از اتفاقی اينست که از از يک وبلاگ شروع کردم و از يکی از لينک های داده شده به يک صفحه ديگه و از آنجا هم همينطور و يه ۵۰-۶۰ تا وبلاگ رو ديدم. کاشف بعمل آمد که کلی وبلاگ موجود هست و يک جنبش تمام عيار وبلاگ نويسی فارسی! مهمتراينکه خيليها وبلاگ را بعنوان يک رسانه عمومی به کار ميبرند، با مخاطب زياد، حسابی و خاص. مشابه رسانهای ديگه, ميشه گسترگی کيفيت و عمق موضوع ها و سليقهه های مختلف رو در اونها ديد ( و بعضی وقتا عوارضشو). حالا تو هی چرت و پرت بنويس! خوش بحال خوباشون، وبلاگ خوراکشون!! من که بعضی جاها خيلی استفاده بردم!
âرودی بختيار: Up Close and Personal Legend
آفرين به
رودی (رودابه) بختيار مجری شبکه CNN Headlines News. نميدونستم که ايشون ايرونی هستن تا اينکه چند وقت پيش که مصاحبشو با راديو ايرونی شنيدم. زندگيش خيلی شبيه فيلم "Up Close and Personal" هست. اينطور که ميگفت، در غرب آمريکا بزرگ شده و رشته تحصيليش چيزی بجز خبرنگاری يا رسانه های عمومی بوده. بعد از فارق التحصيلی مشغول کاری در رشته خودش ميشه اما هميشه تب خبرنگاری رو داشته. بالاخره کار و زندگيشو ول ميکنه ميره آتلانتا، از آوردن قهوه و کار آموزی ساده در CNN شروع ميکنه اما هر کاری که بهش ميدن خوب انجام ميده و هر فرصتی که پيش مياد کارهای مختلف اونجا رو ياد ميگيره. بخاطر علاقه و پشتکار، خيلی سريع پيشرفت ميکنه و ازش ميخوان که مجری بشه. جالب اينکه خودش علاقمنده که به ماموريت خبری بره و فقط تو استوديو نشينه و برای همين مرتب ميره ماموريت. آفرين به پشتکار، علاقه و مهمتر از همه، بقول Paulo Coelho بدنبال قسمت شخصی (Personal Legend) رفتن!
â"بزرگ شدی ميخواهی چه کاره بشی؟"
در پنج سالگی:"بزرگ شدی ميخواهی چه کاره بشی؟ جواب: "بزرگ شدم ميخوام پليس بشم"
در دبستان: "بزرگ شدی ميخواهی چه کاره بشی؟"جواب: "؟"
در راهنمايی: "بزرگ شدی ميخواهی چه کاره بشی؟" جواب: "بزرگ بشم ميخوام ۱) رياضيدان ۲) فضانورد ۳) دانشمند بشم"
در دبيرستان: "بزرگ شدی ميخواهی چه کاره بشی؟" جواب: " کی اصلا فکر اين چيزهاست اما احتمالا مهندس الکترونيک يا شيمی، حالا بذار بزرگ بشم"
پشت کنکور: "بزرگ شدی ميخواهی چه کاره بشی؟" جواب: "بزرگ که شدم بابا! حالا بذار قبول بشم، ولی کاش ميذاشتن می رفتم خارج درس ميخوندم."
سال آخر دانشگاه: "(بزرگ شدی) ميخواهی چه کاره بشی؟" جواب: "ميخوام برم ادامه تحصيل در فلان رشته!"
چند سال بعد سر کار: "بزرگ شدی ميخواهی چه کاره بشی؟" جواب: "برای من که آدم بزرگی هستم(! ) اين کارها دون شان هستش! اينجا آدم فسيل ميشه، می خوام برم خارج!"
چند سال بعد در دانشگاه خارج: "بزرگ شدی ميخواهی چه کاره بشی؟" جواب:"ميخوام در بهمان موضوع تحقيق کنم."
چند سال بعد در سر کار: "بزرگ شدی ميخواهی چه کاره بشی؟" جواب:"ميخوام نقل مکان کنم فلان جا، بهمان کارو انجام بدم!"
چند سال بعد: "بزرگ شدی ميخواهی چه کاره بشی؟" جواب:"ميخوام ...."
معلوم نيست که بالاخره ما کی بزرگ ميشيم؟!
âبازم مدرسه اش دير شد!
بالاخره جام جهانی کار خودشو کرد. ديشب تا اينکه تماشا کردن بازی برزيل-ترکيه و هيجان ناشی از اون تموم شد و خواب به چشم من اومد، ساعت شد ۵ صبح. يکدفعه چشم باز کردم ديدم ساعت ٩ صبح شده و من برای جلسه هفتگی ٩ صبح دوشنبه ها ديرم شده. خيلی زشته وقتی با موهای خيس، چشمهای باد کرده و صورت خواب آلود با عجله ۲۵ دقيقه ديرتر از موعد مقرر، در رو باز ميکنی که وارد اتاق بشی و در يک لحظه ۱۴ تا چشم بر ميگردن و نگاهت ميکنن!
âاز اون هم بالاتر: !!!BOOOM
يکی از کتابهای دنباله دار مورد علاقه من در دوران دبستان، داستانهای"تن تن و ميلو" بود. اولين کتاب مصوری که از اين سری خريدم، "پرواز ٧۱۴" بود. بعد از خواندن اون، ديگه مشتری اين داستانها شدم. هر چند ماه يک بار ميرفتم و يکي از اين کتابها رو ميخريدم: سفر به کره ماه، بازگشت از کره ماه، تن تن در شيکاگو، و ... .شخصيت های ثابت داستان ها هم ساده و يک بعدی بودند: تن تن خبرنگار جوان، جسور و شجاع، ميلو سگ باوفايش، کاپيتان (اسمش؟) دوست پرمدعا، شلوغ، اما خوش قلب، پروفسور تورنسل دانشمندی که هميشه مشغول مکاشفه علمی بود، و دوقلو های کاراگاه و ناشی دپونت و دپونط! همه اينها "آدم خوب"های داستان ها بودند و در هر داستانی هم با يک سری "آدم بدها" مواجه ميشدند. بالاخره هم يک سالی که داشتيم اسباب کشی ميکرديم به يک خانه جديد، من سری اين کتابها در يک حراج خانگی فروختم. حيف شد!
در کنار اين داستانها، گاهی هم داستانهای مصور ابر قهرمانها ("Superhero")ی ديگه رو ، مثل سوپر من و بت من ميخوندم. کارتون Spiderman هم در تلويزيون بود. خصوصيت همه اين داستانها و کارتونها، سياه و سفيدی مطلق آنها، جنگ خير و شر ، و در نهايت پيروزی مطلق آدم خوبها بر آدم بدها بود. اما يک ويژگی مهم ديگه هم اين بود که هميشه زد و خوردها با سر و صداهای زيادی همراه بود ولی هيچ وقت ظواهر خشونت رو نشون نميدادند (نه خونی ريخته ميشد نه زخمی نشون داده ميشد. گر بمبي هم منفجر ميشيد، فقط صدای BOOOMش بود که شنيده ميشدو هم بعدش سالم پا ميشدن از جاشون!). خلاصه مزيت عمده اين داستانها، فضای پاک و پاکيزه و کاريکاتور مآبانه انها بود(شايد هم به همين دليل است که اينجا بهشون ميگن Comic Books).
حالا بعد از اين مقدمه طولانی ( مقدمه های من هم که مرتب بلندتر و بلندتر ميشن!)، می خواستم بگم که ديشب با دوستان رفتيم ديدن فيلم Spiderman. حيف که بجای اينکه فضای فيلم رو هم مثل کتابهاي مصور، تميز، ۲ بعدی و کميک نگه بدارن، کلی صحنه های خشونت آميز در فيلم گذاشته بودند. اصلا من نميدونم که چه اصراری هست که تازگی ميخوان ۲ بلا سر هر ژانری بيارن: ۱) وجه اجتماعی سياسی، عشقی، اقتصادي و ... به هر چيزي بدهند. ) جلوههای ويژه فيلم ر جا و بيجا به رخ ما بکشند! باباجون، ما اگه ميخواستيم فيلم خشن ببينيم، ميرفتيم Fargo يا Pulp Fiction رو اجاره ميکرديم. اگه مي خواستيم فيلم اجتماعي ببينيم ميرفتيم سينما پاراديزيو، زندگي زيباست، قرمز و ۱۰۰۱ فيلم ديگه! ميخواهي فيلم superheroی بسازي فيلم superhero بساز، مثل فيلمهاي بتمن دوره ۶۰ که وقتي بمبی در فيلم منفجر ميشد، يه بالون روصفحه مياد ميگفت "BOOOOOOM". وقت کودک بودن بايد کودک بود. ديگه چرا روشنفکر بازی در مياری؟
âخرس-وسط جهانی
نميدونم اين روزها در ايران بازيهاي جام جهانی رو مستقيم پخش ميکنن يا نه، اما يادمه يک زمانی بازيها را با تاخير ۳۰ ثانيه- يک دقيقه ای پخش ميکردند، تا اينکه اگر صحنه ناجوری هست، درش بيارن. جالب اينجاست که اينجا هم ESPN, ESPN2 و ABC که امتياز پخش اين بازيها رو خريده اند، با تاخير ۳۰ ثانيه ای پخش ميکنند، حالا چرا، نميدونم آيا نگران خراب شدن اخلاق امريکايی ها هستن يا اينکه از صدا و سيما تقليد کورکورانه ميکن؟! اما شبکه اسپانيولی Univision هيچ تاخيری نداره. من فکر ميکنم اتفاقا اين حواشی بازيها هم حال و هوای بازيهاها رو بهتر ميرسونه و در هم تنوع جالبيه.
به هر حال اين هم ۱ مورد از اين حواشی: در بازی آرژانتين-نيجريه، يک بار که توپ به ميون تماشاچيها رفت، ۳ تماشاچی آرژانتينی، يک پليس ژاپنی که برای گرفتن توپ رفته بود، خرس کرده، بيچاره رو به بازی گرفته و توپ بهش نميداند. اون هم با ادب خاص ژاپنیها، هيچ عصبانيتی از خود نشون نمی داد و صبورانه دنبال توپ بود!