âايران در مقام چهارم جام جهانی...Not Exactly!
کسانی که شکايت و گله داشتند که چرا ايران در جام جهانی ۲۰۰۲ حضور نداشت (از جمله خود من)، لطفا
اين مقاله را بخوانند تا بدانند که ايران(ی) نه تنها حضور داشته، بلکه نوع حضورش هم از نوع فناوری پيشرفته (ترجمه گتره ای High-Tech! مترجم، خودم) بوده است! رسيدن به مقام چهارمی کار تيمی قاره آسيا بوده و ايران هر در آن به نحوی سهم داشته است.
âيا حبيبی baby جون!
در روز استقلال امريکا، در مکان جشن آتش بازی شهر ما، مليت های ايرانی. عرب و مکزيکی بيشتر به چشم مياد، تا خود امريکايها! تا به امسال هم جور جشن گرفتن ديده بوديم، بغير از رقص بندری با آهنگ اکوادری در وسط پياده رو، که چشم ما به جمال اونم امسال آشنا شد. اينهم از مزيت شاد بودن که مرز نميشناسه.
âباز باران با ترانه!
امشب فيلم
باران رو برای بار دوم ديدم (يادش بخير بار اول رو در ايران ديدم). هنوز فيلم جذاب و زيباييه، ولی اينبار بنظرم کمی آهسته اومد. مثل اينکه مجيدی هميشه فيلمهای پر احساس و در عين حال از جهت بصری زيبا ميسازه. ايندفعه هم چند صحنه فيلم منو غافلگير کرد، مثل صحنه کلاه لطيف و سنجاق باران در گورستان و صحنه مکالمه لطيف در موقع دادن پول. ولی چون فيلمو قبلا ديده بودم، به جنبه های بصری فيلم بيشتر توجه کردم. من از طراوت رنگها مثل ماهیهای قرمز در حوض لاجوردی، روبانهای رنگی امامزاده، رنگ سبز برقع باران و پارچه های گل منگلی که باران برای دکور آشپزخونه بکار ميبره، خيلی خوشم اومد. برای من اين رنگها مظهر روحيات شخصيت ها و يا حال و هوای موقعيت ها هستن، بدونه اينکه توی ذوق بزنند. همينطور از اينکه اميد و زندگی و گاهي طنز حتی در لحظات غمناک فيلم حضور داره، لذت ميبرم. ديدن باران باعث شد که دلم هوای "در زير نور ماه" رو بکنه. اميدوارم هر چی زودتر اينجا اکران بشه. زير نور ماه بهترين فيلم ايرانی بوده که پارسال ديدم.
حاشيه ۱: معمولا فيلمهای ايراني رو در سينماهای هنری (عصر جديد اينجا!) نشون ميدن. اما باران رو توی سينمای تجاری نزديک خونه ما نشون دادن. اميدوارم اين باعث بشه که آمريکايی های بيشتری اين فيلم رو ببينند. البته بگم که تقريبا فقط يک چهارم سالن در سانس ما پر بود که نصفشون هم ايرانيهای آشنا در اومدند.
حاشيه ۲: برای صحبتهای ترکی فيلم هم زير نويس گذاشته بودند. من ترکی بلد نيستم ولی ترجيح ميدادم که اون قسمتها رو نفهمم، اما چشم آدم ناخودآگاه زير نويسها رو میخونه!
حاشيه ۳: اگر اين نوشته رو می خونين و هنوز فيلم رو نديديد، توصيه ميکنم حتما ببينيد. تضمين ميشود! اگه خوشتون نيومد، بليطتون مهمون من!
âشوخی با لينک! يا !No link for you
يکی از سريالهای تلويزيونی موفق اينجا، سريال
Seinfeld بود که برای ٨ سال در NBC تهيه و پخش مي شد. هر قسمت اين سريال کمدی نيم ساعتی بود. تم کلی سريال در مورد هيچ موضوع خاصی نبود (يا بقول خودشون A TV show about nothing). در واقع در هر قسمت، يک سری مسايل خيلی پيش و پا افتاده روزمره را بهانه ميکردند و چهار شخصيت اصلی اين برنامه را در موقعيت های خنده داری قرار ميدادند. از اين چهار شخصيت، جری کمدين بود (که در زندگی واقعي هم هست)، ۳ دوست ديگرش هم بر اساس شخصيت نويسنده ديگر سريال و ۲ دوست ديگر جری در زندگی واقعی شکل گرفته بود. اين سريال به حدی معروف شد که بعضی ازاصطلاحات ابداع شده در اين سريال در زبان روزمره نسل جوان اينجا جا افتاد. عباراتی چون "no soup for you"، "master of your domain"، و"not that there is any thing wrong with that" از آن جمله اند. (خود من از آنها گاهی استفاده ميکنم!)
در يکی از داستان های اين سريال، ترتيب نام افراد در حافظه تلفن را دستمايه طنز قرار گرفته بود. بدين ترتيب که، يکی از شخصيتهای سريال ، نام دوستانشان را بر حسب اهميت هر شخص در حافظه تلفنش (speed dial) قرار ميداد (مثلا از ۱ تا ۱۰) و برای همين بودن يا نبودن در ليست حافظه، يا کجای ليست بودن، وسيله شناختن/نشاندن اهميت افراد شده بود. اگر دارنده تلفن از دست يکی عصبانی ميشد، او را در ليست تقليل ميداد و و اگر خوشحال، اسمش بالا ميرفت. برای همين، تمام سعی شخصيتهای ديگر داستان اين بود که در ليست قرار بگيرند يا اينکه به رتبه بالاتری صعود کنند. همين ملاک ساده انگارانه، جريانهای خنده داری آفريده بود. هدف همه "در ليست و بالای ليست بودن" بود و مهم نبود چرا و به چه قيمتی.
هدف از اين مقدمه باز هم طولانی، اين بود وقتی ديشب شروع کردم به اضافه کردن لينک های بعضی از وبلاگهايی که ميخوانم، ناخود آگاه ياد شباهت ليست لينک ها به آن داستان کمدی حافظه تلفن افتادم.خوشبختانه، تعداد لينکهای مورد استفاده من خيلی کم هست و چون وبلاگم هم کم خواننده هست، ترتيب يا بودن و نبودن لينکی در اين ليست حساسيت خاصی ايجاد نميکنه. اما خدا به داد اون دسته از دوستانی برسه که هم وبلگ پر خواننده و هم دوستان نويسنده زيادی دارند. کلی بايد مواظب باشند که ليست لينکشون همه رو شامل بشه، خدای نکرده کسی رو از قلم نندازند، که ممکنه موجب دلخوری احتمالی بشه. در مورد ترتيب ليست هم بايد کلی فکر کنند که چه ترتيبی انتخاب کنند که به قبای کسی بر نخورده. البته خوبيش هم اين ميتونه باشه که اسم هر کس رو بيارن پايين، طرف نوشته های مطابق ميلشون بيشتر می نويسه، ازشون تعريف ميکنه و هی بهشون لينک ميده که برگرده بالای ليست و هر کس هم ببرن بالا، بايد مواظب باشه که خوب بنويسه، تعريف کنه و لينک بده تو نوشته هاش که اون بالا بمونه!
پی نوشت: اين فقط يک شوخی بود، جدی نگيريد!
پی پی نوشت: يکی از داستانهای معروف اين سريال بر اساس
يک شخصيت واقعی ايرانی ساخته شده بود و اصطلاح "No Soup For You" از آنجا می آيد.
âکابوس مرگ نه، بلکه دانستن قدر زندگي
"همه ميدانيم که روزی خواهيم مرد. اما، بيشتر ما آنرا باور نداريم. چرا که اگر به مرگ خود باور داشتيم، روش زندگيمان متفاوت از اين که هست می بود... راه بهتری هست: اگر بدانيم که روزی خواهيم مرد، و برای آمدن آن، هميشه آماده باشيم، آنوقت قدر زندگي خود را ميدانيم...اول مرگ را بشناس، تا زندگي را بهتر شناخته باشي... آنگاه فقط به کارهای اساسي زنديگيت ميپردازی و درگير حواشی نميشوی... خيلي از کارهايي که الان فکر ميکني مهم هستند، بی اهيمت ميشوند. در مقابل به خيلی از چيزها و کس ها که داری و قدر داشتن آنها را نميدانی، ميپردازی و بعدا حسرت از دست دادنشان را نميخوری."
نقل قول هايي از Morrie Schwartz در کتاب "سه شنبه ها با موری" نوشته Mitch Albom (ترجمه مفهومی- که حق مطلب را ادا نميکند.)
پي نوشت: ديدن يک نظر در وبلگ. منو وا داشت که دوباره يک بخش اين کتاب رو بخوانم. کتاب بسيار زيبايست در مورد زندگي و خوب زندگی کردن. عمل، عمل، عمل، خواندن کافی نيست!
âتبريک
پيروزی خلاقيت بر جمود، نو گرايی بر روال گرايی، زيبايی و طراوت بر يکنواختی، شادابی بر رکود، خطر کردن و شجاعت بر محافظه کاری، خنده و شادی بر اخم، و در نهايت پيروزی عشق بر عقل حسابگرا را به تمام دوستداران زندگی تبريک ميگويم.
به مناسبت پيروزی قاطع برزيل بر آلمان در بازی نهايی جام جهانی ۲۰۰۲.
پی نوشت (به خودم): "گشاد گشاد شعار نيست!"
â"آنچه که "چه زود" گذشت!" يا "!Forever Young"
اين آخر هفته يک reunion (فارسيش؟) کوچک با چند نفر از دوستان دوران دبيرستان داشتيم. برنامه را از ۲ ماه پيش ريخته بوديم. ايده از يک ايميل ساده بين ۳ نفر از ما شروع شده بود و سپس با دوستان مختلف از طريق همان ايميل در ميان گذاشته شد. برخلاف معمول برنامه های ايرانی، خيلي سريع به اتفاق نظر در مورد محل و تاريخ reunion رسيده بوديم. قرار بود ۱۱ نفری بشويم، اما چند نفری درروزهای آخر و حتي در لحظه آخر جا زدند. ۶ نفر سر قولشان ايستادند.برای من که يک مسافرت کوچک بود، يک مسافرت محلي، اما بودند دوستاني که ساعتها با هواپيما يا ماشين مسافرت کرده بودند. ميزبان، که مبصر کلاسمان در دوران دبيرستان بود، سنگ تمام گذاشته بود. از هماهنگی ،برنامه ريزی گرفته تا از مهيا کردن خانه اش، غذا، موزيک، سرگرمی و پذيرايی. از مسافرت کاريش که برای ما به عقب انداخته بود. حتی يک کيک مخصوص برای reunion سفارش داده بود. هنوز هم مثل سالهاي دبيرستان مبصری ميکرد: خودش شلوغترين بچه جمع بود!
بعضی از ما سالها بود که همديگر رو نديده بوديم. بعضي کم و بيش در تماس بوديم. از سالهای دبيرستان گفتيم و ماجراهايی که داشتيم. اسمهایی که فراموش شده بودند. وقايع آن سالها. شلوغ کاری ها، خراب کاريها، دست گلهای مختلف. دوستيها، دعواها و شوخيهاي کلامي و عملي که سر يکديگر آورده بوديم. از اينکه خيلی از بچه ها nickname کارتونی داشتند: عنکبوت، مورچه، مورچه خوار، تنسی تاکسيدو، راکی، بولوينکل، آقای ووپي و ... .از خر خوانيهای بعضی ها و از رقابتهای بعضی ديگر در زمينه های مختلف. از معلمين خوبی که داشتيم، و بحث بر سر اينکه کدام باسوادتر بود. از سر کار گذاشتن ناظم و معلمين مختلف. از کتک خوردنها. از بازی فوتبال، بسکتبال، پينگ پنگ و واليبال در مدرسه، کلاس کنکور، مسافرت شمال، آزمايشگاه شيمی، تلويزيون و شرکت در "مسابقه علمی". از ولگرديها. از دخترهای مدرسه و اينکه کدام خوشگلتر بود! از چاقو خوردن يکي از بچه هاي مدرسه از يک لات خياباني بخاطر دفاع از حيثيت دختر هم مدرسه يمان. از سال بالايی ها و ابهت آنها! از يونفورم مدرسه و داستانهای آن. از همه با هم کراوات زدن برای دست انداختن معلممان. از رتبه قبولی هر کس و اول نفری/دوم نفری. از سرويس دبيرستان و بعد از ان، داستانهای شرکت واحد. از تاثير انقلاب و اينکه چه ها بر ما و مدرسه ما رفت، و چه زحمتهايی که برای نجات مدرسه و آينده خودمان کشيديم. از انجمن اسلامي، تحقيق دانشگاه، رد شدن عده ای بخاطر تنگ نظری های آن سالها. از معرفت بعضی از بچه های انجمن اسلامي و بيمعرفتی بعضي ديگر. از همکلاسی که در جبهه مجروح شد. از همکلاسی که درگير کارهای بچه گانه سياسي شد. و ... و... و... و بالاخره از دوستانی که ديگر نمی بينيم، اما هنوز هر از گاهی دوستی يا آشنايی، آنها را در جايي ديده، يا از طريقی خبری گرفته و ما را درجريان گذاشته.
از "بعد از مدرسه" گفتيم. از اينکه در اين سالهای مابين هر کدام کجاها بوديم، کدام دانشگاهها رفتيم، چه درسها خوانديم. از شغل ها که داشتيم. از موفقيتها و شکستها. مسافرتها. نقل مکانها. از دوستيها، عشقها و درگيريهای عاطفی. از خانواده هايمان در اين سالها، از عروسيها، با هم بودن ها، جداييها. رفتنهای عزيزان رفته به دنيای ديگر و ...
از گذشته گفتيم اما در گذشته نمانديم. از حال گفتيم. از افکارمان، از ديدگاهها، از اينکه چه ميکنيم و چه ميخواهيم بکنيم. از زندگی روزمره. از خانواده، همسرانی و همراهانی که بعضی داريم و همراهانی که بعضی می خواهيم داشته باشيم. از ايران امروز و از شهر و کشور محل سکونتمان. از کار، از تخصص، از اقتصاد و بازار بورس. از سياست، از ايران و از خاور ميانه. از فرهنگ و هنر و از سليقه هاي مختلفمان. از ويزا، گرين کارت، و از مسافرت به ايران. از زلزله، از فقر و از مسايل اجتماعي ايران امروز. از جدا شدن خانواده ها از هم. از خارجي بودن يا نبودن. از اينکه کدام ماشين بهتر است، چه ماشينی داريم و از چيزهای پيش و پا افتاده ديگر زندگی . هم بازيهای نهايی جام جهاني را با هم تماشا کرديم، هم فوتبال با هم بازی کرديم، آنهم "گل کوچيک"! هم تخته بازی کرديم و هم "حکم".
الان که نگاه ميکنم، ميبينم که هر کدام از ما با ديگری تفاوتهای زيادی دارد: از جهت ديد به زندگی، خواستها، ارزشها، هدفها و کلا شيوه زندگي. اگر امروز بعضي از اين دوستانم را برای اولين بار ملاقات ميکردم، شايد اشتراک زيادی بين خودم و آن دوست نمی ديدم. شايد علاقه ای به دوستی با بعضي از آنها نداشتم. اما الان، همه آنها از دوستان خوب من بحساب ميايند. بعضی از آنها از صميميترين دوستانم هستند و اختلاف سليقه ها جلوی صميميت بی غل و غش ما را نميگيرد. ايراد نمی گيريم که چرا فلانی اينجوری هست يا چرا چنين ميکند. همانجور که هست دوستش داريم. اين وسعت سليقه البته از همان دبيرستان آمده است. اينکه بخاطر شرايط خاص دبيرستان ما،از همه طبقه و مسلک در مدرسه داشتيم. ما نمونه کامل يک جامعه diverse بوديم.اما، نوجوان بودن، کودک بودن، ساده بودن و درگير "هزار و يک معيار کنونی" نبودن باعث شده بود که خيلی راحت دوست باشيم و سخره مرز کشيهای امروزی جامعه بزرگسالان نشويم. کودک بودن، ساده بودن و ديد باز داشتن آن زمان، در طی سالها در مورد اين دوستی ها تقريبا دست نخورده و امروز باعث شده است که دوستی هايمان بر جا بماند. کاش ميشد در مورد همه اينجور انعطاف پذير باشيم. کاش در مورد همه، هميشه کودک باشيم.
پی نوشت: قرار گذاشتيم که با هم در تماس باشيم و همديگر را بيشتر ببينيم. ببينيم مي شود؟