آن سوی مه    

Saturday, July 20, 2002

●لب دريا، نسيم و آب و آهنگ،
شکسته ناله های موج بر سنگ.
مگر دريادلی داند که ما را،
چه توفانيست در اين سينه تنگ!

"فريدون مشيری"
●ناز و مامانی يا !Be All You Can Be

در زمان حال: در محوطه انتظار گيت سوار شدن به هواپيما ايستادم که می بينم يک گروه پيشاهنگ (boyscots) هم وارد می شوند. ۱۱ پسر نوجوان هستند و همسفر ما. اولين چيزی که نظر من رو جلب ميکند، ينيفورم های ساده و نامرتب اوناست. ينيفورم هر کدامشان يک سازی ميزند! همه پيراهن يک رنگ بژ پوشيدند و همه چندتا آرم ثابت روی سينه ها و بازوهايشان دارند. اما هر کس چند تا آرم ديگر، ظاهرا به دلخواه خودش اضافه کرده. دکمه پيراهن بعضی ها باز هست. بعضی زير پيراهنشان تی شرت رنگی پوشيدند، آن هم به رنگهای مختلف. پيراهن بعضی روی شلوارشان هست و پيراهن ديگران توی شلوار. وضع شلوار ها فجيع تر از اين است. بعضی شلوار کوتاه دارند و بعضی شلوار بلند. بعضی کمربند دارند، آن هم به رنگ های مختلف و بعضی کمر بی کمربند. بيشترشان هم کفش ورزشی رنگ وارنگ به پا دارند. واضح است که از اتوی لباس هم اصلا خبری نيست. وضع لباس سرپرست ها کمی بهتر است. البته لباس های آنها هم همگون نيست، مرتب لباس پوشيده اند، بغير از يکی که پيراهن گلدار هاواييی بجای پيراهن ينيفورم بر تن دارد. بعد هم خيلی پراکنده وارد گيت ميشوند، نه نظمی و نه ترتيبی. بعضی از انها از پيتزا فروشی فرودگاه پيتزاهای يک نفره خريده اند و در حال خوردن هستند. طبعا شوخی و تعريف هم بين آنها در جريان است. سرپرست ها هم مواظبند همه اينجا باشند ولی ترتيب خاصی به گروه اعمال نمی کنند.

بازگشت به گذشته: ياد زمانی مي افتم که من پيشاهنگ بودم. نميدانم چه شد که دو سالی پيشاهنگ شدم. لباس پيشاهنگی ما خيلی مرتب بود: پيراهن و شلوار اتو کرده بژ مرغوب (برای دخترها دامن) با آرم های مشخص، دستمال گردن نارنجی با حلقه طلايی، سوت طلايی که از شانه ما توسط يک بند قشگ قرمز آويخته بود و کمربند هم رنگ با قلاب خاص سربازی. وقتی که گروه لباس مي پوشيد همه يک دست و يکسان بوديم و خيلی هم مرتب، تميز و شيک. انگار هميشه آماده سان ديدن بوديم! با همان لباس هم کمپينگ ميرفتيم! البته الان که نگاه ميکنم، ميبينم پيشاهنگي ما هم بيشتر توی همان لباس خلاصه می شد، وگرنه در کلاس ها چيز زيادی ياد نمی دادند، و نه اينکه برنامه های جالبي داشتند. بهترين برنامه مثلا گردش يک روزه در پارک منظريه بود. مربی های پيشاهنگی ما هم در آنجا چيزی به ما ياد نميدادند. فقط ما را به صف ميکردند و سخنرانيهای الکی و بی معنی ميکردند. اگر هم پارک ميرفتيم، همه اش فکر خانواده خود بودند که با خودشان آورده بودند و بچه ها را به امان خدا رها می کردند. فکر کنم من هم بخاطر اينکه دوستام پيشاهنگ بودند و همه با هم ميگفتيم و ميخنديديم پيشاهنگ شدم. به هر حال از جهت آموزشی يا يادگيری مهارت ها و فعاليت ورزشی که برای من بازدهی نداشت. بعد از انقلاب هم پيشاهنگی جايش را به امور تربيتی/پرورشی داد که آن هم بيشتر فعاليت سياسی يا مذهبی بود.

برگشت به زمان حال: سوار هواپيما می شويم. اتفاقا يکی از سرپرست های گروه پيشاهنگی کنار من می نشيند. مشغول صحبت ميشويم. مرديست حدود ۴۵ سال. از جهت فيزيکی سر حال، خوش برخورد و خوش تعريف. براي همين سوال پيچش ميکنم. می گويد به يک پارک حفاظت شده در ايالت نيو مکزيکو ميروند. قرار است ۱۱ روز در چادر بخوابند و کوه نوردی سختی هم انجام دهند. سه ماه هست که گروه را برای اين مسافرت تمرين کرده اند و سه سفر کوهنوردی محلی داشته اند که فقط آماده شوند. چهار سرپرست همراه گروه است اما بيشتر کارها به بچه ها واگذار ميشود از جمله هدايت گروه و برنامه ريزی. سرپرست ها فقط نظارت ميکنند. هدف از اين کوه نوردی، افزايش فرهنگ تيمی، يادگيری مهارت های فردی در شرايط سخت، مثل آشپزی، چادر زدن، جهت يابی، و همچنين آموزش و تمرين رهبری (Leadership) است. به يکی از بچه ها که کنار او نشسته است اشاره ميکند و ميگويد که او هدايت گروه را به عهده خواهد داشت. پسر خودش هم در گروه است. از او در مورد مخارج سفر ميپرسم که می گويد مقداری از آن توسط کليسای محلشان تامين شده. مقدار ديگر از طريق پول جمع کردن (fundraising) خود بچه ها با همکاری کليسا و مقداری هم توسط والدين. از خطرات سفر ميگويد و اينکه يک بار، يک خرس به چادری حمله کرده و ۲ پيشاهنگ زخمی شده اند. ميگويد تمام بچه ها کمک های اوليه را بلدند. در ضمن بايد در امتحان سلامت پزشکی و امادگي بدنی را قبول مي شدند تا به اين سفر بيايند. خودش مشاور پروژه های نرم افزار است و سالهاست اين کار را داوطلبانه انجام ميدهد. از مشکلاتش ميپرسم. ميگويد مشکلترين قسمت. اينست که از وقت خانواده بايد زد تا به اين سفرها آمد. در مورد برداشت خانواده بچه ها مي گويد آنها ميدانند که اين سفرها خطراتی هم دارد، اما بخاطر رشد بچه ها راضي هستند. ميگويد بيشتر بچه ها از سنين ۱۱ وارد ميشوند و هر چه بزرگتر ميشوند کمتر می آيند. مخصوصا از ۱۶ به بالا. علتش هم را درگير شدن با سرگرمي های ديگر ("grils and cars") عنوان ميکند. از او در مورد اينکه چرا دختری همراه آنها نيست ميپرسم. ميگويد که اگر پيشاهنگ دختر داشته باشيم، بايد حتما يک سرپرست خانم هم باشد و سرپرست خانم مشکل پيدا ميشود. اما گروهايی هستند که فقط دخترند و گروه هايی هم هستند مختلط. در اين اوصاف، يکي از مسافراندر راهرو ب زمين ميفتد و دچار seizure می شود. اين دوست ما و همکارانش کمکش ميکنند و مهارت خود را عملا نشان ميدهند.

به هر حال، بعد از اين جريانها داشتم فکر ميکردم که اگر بچه بودم و يک بار ديگر فرصت پيشاهنگی را داشتم، کدام را انتخاب ميکردم: پيشاهنگی "ناز و ماماني" يا پيشاهنگی واقعی؟ خيلی از امور ديگه که ما ايرانيها انجام می داديم يا ميديم هم همينجوريند: آفتاب و لگن ٧ دست، شام و نهار هيچی!

تبصره: يادم باشه فرصت شد خاطره اردوی رامسر را يک بار بنويسم که داستانیست اکشن/عشقی/ورزشی و ...
●گفتگوهای در راه: (۱) بازخريد

پيش زمينه: پرواز بريتيش ايرويز، مسير تهران-لندن، زمستان ٧۵. مصاحب خانمی، حدود ۴۵-۵۰ ساله، نشسته در صندلی کنار من. قيافه خوش صورت و لباس موقری دارد. آرايش نسبتا کم و لباس سادهش نه او را در گروه مسافرين توريستی ايرانی اروپا می نماياند و نه هم قواره قشر "زيادی شيک" تهرانجلس نشان ميدهد. از کفشهای راحتش ميشود حدس زد که اهل مسافرت است. سلام و احوال پرسی مختصری ميکنيم و سر صحبت باز ميشود. معلوم می شود که در اصل تهرانيست اما در امريکا و اتفاقا در لوس آنجلس اقامت دارد. فارسی هم خوب صحبت ميکند و بندرت در ميان جملاتش کلمات انگليسی بکار می برد. همه خانواده اش هم ساکن لوس آنجلس هستند و خودش تنها برای سفر کوتاهی به ايران آمده است:

خانم: برا ديدن خونوادت اومده بودی ايران ؟
من: بعله برا ديدن خونواده و دوست و آشنا. شما چی؟
خانم: منم هم برا ديدن فاميل.
من: بهتون خوش گذشت؟
خانم: نه اصلا. هيچ خوب نبود. خيلی خوشحالم که دارم بر ميگردم. به شما چی؟
من: به من که خيلی خوش گذشت. فقط ۲ هفته بودم که کمم بود. کاش ميشد بيشتر ميموندم. شما چه مدت ايران موندين؟
خانم: منم دو هفته.
من: چطور تو ۲ هفته بهتون خوش نگذشت؟
خانم: نه! اومده بودم که خودمو بازخريد کنم. آخه من قبلا اينجا کارمند وزارت ... بودم. گفته بودن که ميشه کارمندهای قديمی مثل من خودشونو باز خريد کنن. منم پا شدم اومدم. اما مگه اين مملکت قانون داره؟ هر روز در به در اين اداره ها شدم، از اين اتاق به اون اتاق. يک چيزی هم طلبکارن. آخرشم نشد. خيلی اذيتم کردند. اصلا حاليشون نيست!
من: متاسفم که نشد. به من که خيلی خوش گذشت. تمام فاميل و دوست و آشناها رو ديدم. با ادارات دولتی هم سر و کار نداشتم. به هر حال زياد خودتونو ناراحت نکنين. خوبيش اينکه فاميل و دوستاتونو ديدين. چه مدته که ايران نيومده بودين؟
خانم: ۱۶ سال ميشد که نيومده بودم. اما قبلش کلی کار کردم تو اين کشور. اما اينا که قدر نميدونن.
من: خوب فاميل رو ديدين؟ تو ۱۶ سال ايران خيلی فرق کرده؟
خانم: بعله تهران که خيلی تغيير کرده، آدمها هم همينطور. مردم خيلی گرفتارند. ما هم فاميل آنچنانی نداريم. کسايی هم که بودند، هر کس در گير زندگی خودش بود. به منم خيلی کمک کردند که کارام درست بشه، ولی اعصابم خورد شد، وقتمم تلف شد، اما نشد.
من: مسافرت چی؟ جايی نرفتين؟
خانم: نه نشد. تازه يک گيليم و چند تا نوارمم رو تو فرودگاه ازم گرفتن.
من: ا؟ من فرش آوردم چيزی نگفتن. فقط گفته بودند از ۳ در ۴ کوچيکتر بايد باشه.
خانم: گمرگچی فوردگاه گفت که بايد اينا رو قبلا ميبردی وزارت ارشاد تاييد کنه. ميگفتند گيليمه ممکنه عتيقه باشه. من که از اين چيزا خبر نداشتم. گيلايمه هم قيمتی نداشت. رسيد خريدشم نشون دادم قبول نکرد. کلی بازار تهرون رو گشته بودم تا اينو پيدا کردم. از رنگ بنديش خوشم اومده بود، وگرنه ارزشی نداشت. يک تبرزين هم که خريده بودم که ازم گرفتن. گفتن اين اسلحه است و نميشه تو هواپيما برد!
من: بعله، کاش برده بودين وزرارت ارشاد که گيليمتون و نواراتون رو تاييد کنن.خب حالا عيب نداره، انشالا سال بعد با دختراتون مياين ايران که هم کار بازخريدتونو تموم کنين و هم اونا ايرانو بيبنن. حتما دلشون تنگ شده.
خانم: نه جونم، امکان نداره بذارم بيان. خودشونم از ايران خوششون نمياد. ديگه خودمم بر نميگردم. بيام برا چی؟ برای بچه ها هم اينقدر جاهای بهتر برا گشتن هست.

سوال: اگر شما جايی اين خانم بوديد، نظرتون هم همين بود؟

●سفر به بلاد فخيمه چند موضوع رو به ياد من آورد:

-دلم برا محيط سبز تنگ شده بود. سبزی شرق آمريکا مثل سبزی شمال خودمونه: با طراوات، تازه، شاداب، جوون، انبوه و خلاصه سبز سبز سبز! من قدم زدن، دويدن، دوچرخه سواری، رانندگی و خلاصه هر نوع فعاليتو توی خيابونهای تنگ و باريک و پيچاپيچ که ۲ طرفشو جنگل سبز پر پشت پوشونده خيلی دوست دارم. بعضی از خيابونهای اين شهر از اين جهت رويايی هستن. شهر محل زندگی من هم سبز هست، اما سبزيش حالت سبزی تهران رو داره: سبز تيره/سبز زرد/سبز آب نخورده، کم طراوت مگه اينکه پارک باشه و با آبياری مصنوعی سبزش سبز شده باشه.

- هيچ خيری بی شر نيست. اين سبزی و طراوت، بخاطر هوای گرم و شرجی اينجاست که ميتونه آدمو حسابی کلافه کنه. مخصوصا وقتی با لباس پلوخوری زير آفتاب سوزان تو ترافيک سنگين گير کردی، يا سربالايی تندی رو مجبوری پياده طی کنی. البته کولر ماشين و وقت شناسی هم چيزای خوبين.

- من هنوزم زندگی در شهر های بزرگ رو ترجيح ميدم. از ديدن آدمها تو پياده روها که پياده روی ميکنن يا خريد يا گشت و گذار، لذت ميبرم. بعد هم هميشه امکان انجام کلی برنامه های متنوع در شهر های بزرگ هست: از هنر، موزه، فيلم و نمايش گرفته تا ورزش و بازی تا سرگرمی و تفريح و تا رستورانهای خوب و يا عجيب غريب.

- هنوز هم عظمت مرکز شهر فخيمه منو تحت تاثير قرار ميده. با اينکه اين شهر در مقابل شهر های اروپايی قدمتي نداره، کسانی که معمار The Mall بوده اند، به عظمت فکر ميکردن و اين عظمت در اندازه ها و معماری محوطه، خيابونها، ساختمونها و بناهای ياد بود به خوبی منعکس شده. Mall اينقدر بنا، موزه و محل ديدنی داره که آدم بايد يک هفته بذاره اگه بخواد همرو کامل ببينه.

- يک جاهايی از Greoge Town منو ياد تهران ميندازه: مغازههای شخصی (Mom and Pop's shops) کنار خيابون صف کشيدن و پياده رو ها باريک، ناصاف و کج و معوج اند. خونه های ۳-۴ طبقه در خيابون های فرعی قرار دارن و ساکنين ميتونن پياده برن خريد. مغازه با صاحب ايرونی (مخصوصا لباس فروشی) هم کم نيست. در ضمن، جرج تاون، پاتوق گشتن ايرونيهای اين منطقه هم هست.

خلاصه، بنظر من در اين شهر آدم ميتونه هم زندگی شهری (city life) نسبتا خوب و هم زندگی حومه شهری(suburban) خوب داشته باشه و از مزايای هر دو استفاده کنه. برای همين هم از شهرهای مورد علاقه من هستش. اما متاسفانه بيشتر شغلهای اينجا يا دولتي هستند يا بنحوی مربوط به دولت. در ضمن، اين منطقه بعد از لس آنجلس بزرگترين مرکز تجمع ايرونی ها در امريکاست.

پي نوشت: يادتون باشه از اين به بعد مواظب باشين هر شب قبل از خواب کولر اتاق هتلتون رو چک کنين. يک بار خاموش کردنش کافي نيست! يه بار ديدی مستخدم بدون خبر شما کولر رو دوباره روی وضيعت روشن گذاشته و نصف شبي روشن ميشه و شما وسط چله تابستون سرما مي خورين!

●اين نصف خالی ليوان چرا اينقدر خاليست؟!

يک سفر ۱ روزه اومدم در جوار دولت فخميه. اونهم از نوع کاری و سوک سوکی! تقريبا سه سالی ميشه اين ورا نبودم. دفعه آخر شب سال نو ۲۰۰۰ بود که با کل خانواده اومديم و کلی جشن و جشنواره بود بخاطر هزاره سوم. خيلی جاهاشو يک زمانی بلد بودم. اما، امشب که از فرودگاه ميومدم، اولش حس کردم هيچکدوم از راههای اينجا يادم نمونده. بعد کم کم شاهراهها برام آشنا شدن و جهات ها رو تونستم تشخيص بدم. بعد، يهو دلم گرفت. چرا؟ خدا داند و بس. بگذريم!

بينندگان گرامی، اگه پيغامی برا بوش، خانومش يا سگش دارين ميتونيد به ما بفرستين، که اگه فردا اتفاقی در حين رد شدن از خيابون ديدمشون، پيغامتونو بدم. فقط پيغامهای خانوادگی/ زن و شوهری/ فاميلی/گلگی/عروسي/ختنه سورن و از اين قبيل پذيرفته ميشود. پيغام سياسی هم ندين چون نميفهمه. ما هم که اهل سياست نيستيم. اما اگه بوش رو ببينيم شايدم يک کره جغرافیايی براش خريدم که حداقل بدونه کدوم کشور تو کدوم قارهست.
●مثل "موش و پونه"!

ما ايرانيها ضرب المثل هاي زيادی در فارسی داريم و وقتی اين مثلها را در گفتار خود بکار ميبريم هم صحبت رو زيبا ميکنند و هم باعث تاثير بيشتر بر مخاطب ميشوند. از همان کودکی هم با اين مثل ها آشنا ميشويم. حتما کتاب های فارسی دبستان را بخاطر داريد که درسی هايی در مورد مثلها داشتند. يک برنامه تلويزيونی کودکان هم، با شخصيت های قلی و مادربزرگ که اسمش يادم نيست، بود که ريشه مثلها رو تعريف ميکرد. يک سريال تلويزيونی ديگر هم بود به اسم "مثل آباد" برای بزرگترها، باز هم به همين منظور. حتما کتاب "امثال و حکم" علامه علی اکبر دهخدا هم معرفی حضورتان هست.

ايرانيهای مهاجر هم طبعا از اين مثل های زيبا استفاده ميکنند. فقط چون بعضی از ما، مدتی دور از ايران بوديم و زبان فارسي و اين مثل ها رو به اندازه کافی نمی شنويم، گاهی در گفتن مثل ها اشتباههاتی می کنيم. خود من خيلی اشتباه کردم و ميکنم. معمولا هم بيشتر اين اشتباهات کوچک است. مثلا بجای اينکه بگويم "کبوتر با کبوتر باز با باز، کند همجنس با همجنس پرواز" ممکن است بگويم "کبوتر با کبوتر باز با باز، شود همجنس با همجنس پرواز". اين اشتباهات کوچک لپی اند و بنظر من کم اهميت. اما يک دوستی داشتيم که مثل های فارسی رو خيلی دوست داشت و مرتب ميخواست در صحبتهايش ضرب المثل بکار ببرد. از طرفی هم چون مدتی زياد از ايران و زبان فارسی دور بود، گاهی مثل ها را با هم قاطی ميکرد. مثلا ميگفت:"موشه تو سوراخ نميرفت، دم لونش پونه سبز شد!" يا "از تو حرکت، خدا بده قوت!". بعضي از دوستان ديگر هم برايش دست می گرفتند و ضرب المثل هاي جديد درست کرده بودند. بطور مثال "به روباه گفتن شاهدت کو، سراغ کدخدا رو ميگرفت"، "مار از پونه خوشش نميومد، به دنبش جارو بست"، "ما چی هيزم تری به تو فروختيم که اينقدر آتيشت تنده؟ و "تو نيکی کن و در دجله انداز، خدا روزيتو جای ديگه بده!" و .... !

●قصه پسرک و خرگوش زشت يا Not Too Deep End of the Ocean

به بهانه PP ها

پسر کوچک ۳ ساله بود که خانواده اش به خانه جديد نقل مکان کردند. خانه طبقه اول يک ساختمان ۲ طبقه بود با يک حياط بزرگ. چند روز بعد از نقل مکان، پسر در حياط بازی ميکرد که صدايی از بالا آمد. دختری همسن و سال با مادرش در بالکن طبقه بالا ايستاده بودند و دست تکان ميدادند. آن روز، با "الهام"، اولين دوستش آشنا شد. پسر و الهام همبازی شدند. هر روز الهام به پايين می آمد يا پسر به بالا ميرفت. اسباب بازی هايشان را با خودشان ميبردند و با هم بازی ميکردند. همبازی های خوبی بودند، اولين دوستان صميمی. اسباب بازيهايشان را به هم ميدادند. غذا با هم ميخوردند، کارتون با هم تماشا ميکردند. بندرت بين شان دعوا ميشد.

يک روز الهام براي بازی با پسر به پايين آمد. فقط يک اسباب بازی با خودش آورده بود. يک عروسک جديد:خرگوش خوشگل تپلی با بدن سفيد، گوشهای دراز صورتی، دماغ قرمز و چشمهای بزرگ عسلی! پدر الهام خرگوش (Stuffed Animal) را از شهری دور برايش آورده بود. اسمش بانی بود. پسر چيزی به اين زيبايی نديده بود.. پسر می خواست با بانی بازی کند اما الهام بانی را از بغل جدا نمی کرد. دعوايشان شد، جيغ، گريه و قهر! از آن روز بانی باعث دعواهای زيادی بين اين دو شد. دوستيشان ادامه پيدا کرد، اما هر وقت پای بانی به ميان می آمد، دعوا بود و گريه و قهر!

يک روز مادربزرگ پسر به ديدنشان آمده بود. باز هم بين پسر و الهام دعوا شد. مادر بزرگ علت را جويا شد. مادر داستان اختلاف آفرينی بانی را نقل کرد و اينکه تمام شهر را گشته اند و خرگوشی شبيه بانی پيدا نکرده اند که برای پسر بخرند. مادر بزرگ بانی را نگاهی کرد، پايين و بالا کرد و بعد از کمی فکر گفت " کاری نداره، من يکی مثل اين برای پسر درست ميکنم!" مشغول بکار شد. در ظرف ۲ روز يک خرگوش دوخت. خرگوش را به پسر داد. پسر نگاهی به خرگوش انداخت: بدن لاغر قهوه ای، دستهای سرمه ای، گوشهای خاکستری، دماغ سرمه ای و چشمهای دکمه ای سياه! اين چه خرگوشی بود که اصلا شبيه بانی نبود؟ يک خرگوش لاغر مردنی زشت! مادربزرگ از اضافه کامواهايی که از بافتن بلوزها باقی مانده بود، خرگوش را بافته بود. ظاهرا کاموا هم کم آورده بود و برای همين خرگوش لاغر از کار در آمده بود. پسر خوشحال نبود که هيچ، از مادربزرگ هم دلخور هم بود: اين کجا و بانی الهام کجا؟ اما چاره نداشت، کوچک بود و مقدور اراده بزرگ ترها. اسم خرگوش را باني گذاشت. بانی کم کم در دل پسر جا باز کرد. بعد از مدتی بهترين دوستش شد. عزيز شد. ديگر زشت نبود. پسر او را همه جا ميبرد: حياط، خريد، خواب، مهمانی! بانی الهام هم ديگر جذابيتی نداشت. بين شان هم ديگر دعوا نمی شد.

مدتی بعد، خانواده به يک خانه جديد نقل مکان کرد. بانی در اسباب کشی گم شد. پسر هم بزرگ شده بود و سرگرمی های جديد پيدا کرده بود. بانی را فراموش کرده بود. سالها گذشت. پسر مردی شد و به شهری دور نقل مکان کرد.

روزی پدر و مادر پسر به ديدن او رفتند. پسر آنها را بديدن فيلمی برد. فيلم داستان گمشدن پسری بود که بعد از سالها خانواده اش را پيدا ميکند اما هيچکس را بياد نمی آورد، حتی Stuffed animal دوران کودکيش را. پسر با ديدن فيلم ياد بانی خودش افتاد، آنهم برای اولين بار بعد از سالها. داستان بانی را به مادر گفت. مادر خاطره دقيقي بخاطر نياورد. پسر افسوس خورد که چرا بانی را نگه نداشته است. رسم دوستی اين نبود! اما چيز ديگری هم يادش آمد: زمان بچگی از مادربزرگ برای ساختن بانی تشکر نکرده بود. پسر به خودش قول داد که دفعه بعد که به ديدن مادربزرگ ميرود از او تشکر کند: هم برای بانی و هم برای مادربزرگ بودن!
●قياس مع الفارق (؟) يا Bold Public Relations

بود بقالی و وی را طوطيی / خوش نوايی سبز گويا طوطيی
در دکان بودی نگهبان دکان / نکته گفتی با همه سوداگران
در خطاب آدمی ناطق بدی / در نوای طوطيان حاذق بدی
جست از سوی دکان سويی گريخت / شيشه های روغن گل را بريخت
از سوی خانه بيامد خواجه وش / بر دکان بنشست فارغ خواجه وش
ديد پر روغن دکان و جامه چرب / بر سرش زد گشت طوطی کل ز ضرب
روزکی چندی سخن کوتاه کرد / مرد بقال از ندامت آه کرد
ريش بر می کند و می گفت ای دريغ / که آفتاب نعمتم شد زير ميغ
دست من بشکسته بودی آنزمان / چون زدم من بر سر آن خوش زبان
هديها ميداد هر درويش را / تا بيابد نطق مرغ خويش را
بعد سه روز و سه شب حيران و زار / بر دکان بنشسته بد نوميدوار
مينمود آن مرغ را هر گون شگفت / تا که باشد کاندر آيد او بگفت
جولقی سر برهنه ميگذشت / تا سر بی مو چو پشت طاس و طشت
طوطی اندر گفت آمد در زمان / بانگ بر درويش از که هی فلان
از چه ای کل با کلان آميختی/ تو مگر از شيشه روغن ريختی!
از قياسش خنده آمد خلق را / کو چو خود پنداشت صاحب دلق را
کار پاکان را قياس از خود مگير / گر چه ماند در نبشتن شير و شير

از مثنوی مولوی,
برگرفته شده از اينجا

پی نوشت: طوطی هم طوطی های قديم، خوش سخن و خوش آواز، هر چند کچل! (Not that there is any wrong with that)

[Powered by Blogger]