آن سوی مه    

Saturday, August 03, 2002

●جنگل، کلبه و چند قدم....

يه جنگل سبز،
سبز سبز ، سبز بهاری،
درختهای بلند، شاخهای بزرگ انبوه،
با آسمون آبی،
خورشيد بزرگ، با مهربونی، بالای سرت نشسته!

ميون اون جنگل، يه کلبه قشنگ چوبی،
نه بزرگ، نه کوچيک،
با پنجره های بزرگ باز، پر نور.
واردش ميشی، چی ميبينی؟
يه اتاق دلباز، ساده، مرتب، تميز و شيک.
دختری کوچک با يک گلدون پر گل و لبخندی پر محبت،
رو زمين، مقابلت، نشسته!

پشت کلبه، يه رودخونه ست
عريض ، پيچاپيچ، آروم ، بی خيال.
تنت رو به آب ميزنی، آب ميبرتت،
شنا ميکنی و از اونطرف ميايی بيرون،
توی دلت، چقدر طراوت، نشسته!

يه کليد پيدا ميکني،
با تعجب نگاهش ميکنی، تو دستت فشارش ميدی،
تو سرت، يک سوال اساسی، نقش بسته!

جنگل رو طی ميکني، به آخرش ميرسی،
چی ميبينی؟
يه دريا، يه دريای بزرگ،
آبی آبی، آروم آروم،
با زورقی قديمی، در آرامش، نشسته!





پی نوشت: اين عبارات، شعر عاشقانه نبود! صحبت Warm and touchy feeling هم نبود! جوابهاي من بود (با کمي آرايش ظاهری) به يک تست روانشناسی سرگرم کننده. بعد از شنيدن تحليلش، با تعجب، به خودم کمی اميدوار شدم!!
●هر گونه برداشت منفی از مطالب اين وبلاگ بدون اطلاع نويسنده اکيدا ممنوع می باشد! نسيه هم داده نميشود، حتی به شما!
●محک زندگی

اگر در تهران يا حومه زندگی ميکنيد، لطفا اين اعلان را، که مربوط به برنامه خيريه انجمن محک در تهران هست، بخوانيد. اگر در خارج از کشور هستيد، ميتوانيد از طريق بنياد کودک به محک يا انجمن های ديگر خيريه داخل ايران کمک کنيد.

دو انجمن خيريه ديگر در امريکا که Tax Exempt هستند عبارتند از Yazd Foundation و خانه سالمندان و معلولين کهريزک. مطمين هستم انجمن های خيريه ايرانی ديگری هم در امريکا هستند و من خبر ندارم. خوشبختانه، اين روزها تعداد انجمنهای خيريه ايرانيان خارج از کشور زياد شده است و در اکثر شهرهای بزرگ، يکی از اين انجمن ها، يا نمايندگيشون، حضور دارند. بنظر ميايد که اخيرا اين انجمنها، ارتباطهای نزديکی با بنيادهای غير دولتی (NGO) داخل ايران برقرار کرده اند و از اين طريق کمک هايشان مستقيما به بنياد مصرف کننده ميرسد. يک زماني بعضی از ما اعتماد زيادی به اين سازمانها نداشتيم، اما فکر کنم الان اعتمادها تا حد زيادی جلب شده است. اگر هم هنوز شک دارين، لطفا اين مقاله را بخوانيد. تازه اگر هنوز شکی هست، مطمين هستم که هر کس ميتواند از طريق خانواده يا فاميل خودش راههای مطمين برای کمک به طبقه کم بضاعت داخل ايران پيدا کند.

يک زمانی که اپل تازه imac رو به بازار عرضه کرده بود، تبليغ ميکرد که به قيمت نخوردن ۲ پيتزا در ماه، ۳۰ دلار، صاحب کامپيوتر شويد (البته قسطی!). با همين مبلغ (در واقع يک شب پيتزا نخوردن در ماه)، ميشه ۲ کودک رو در ايران در مدرسه نگه داشت، يا مخارج کودک بی سرپرستی رو داد، کدام بهتر است: يک شب پيتزا بيشتر خوردن در ماه يا داشتن برادر يا خواهری درس خوانده و مدرسه رفته؟
●عطش

اين روزها عطشم برای شعر فارسي عجيب زياد شده است.هر چه بيشتر مينويسم، اين عطش هم بيشتر ميشود. انگار با نوشتن، به عجز خود در شکل دادن و بيان مکنونات درونی بيشتر پی می برم و قدر شعر ناب را برای پر کردن اين خلا بيشتر و بيشتر ميدانم. همه کتابهای شعر فارسيم هم، بغير از يکی، در انبارند و خارج از دسترس. در چنين شرايطی، وبلاگ هايی چون گوی بيان برای من غنيمت اند. گوی بيان، دستت درد نکند!


●چگونه سعی کنيم گواهينامه ايرانی را قالب کنيم! (!Almost)


دو ماهی بيشتر از آمدنم به آمريکا نگذشته بود که به سرم زد گواهينامه رانندگی اينجا را بگيرم. اون موقع دانشچو بودم و ماشينی هم نداشتم. از دوستان مختلف پرس و جو کردم، معلوم شد که بايد مثل ايران يک امتحان کتبی قوانين راهنمايي داد و يک امتحآن عملی (شهری) رانندگی. يکی از دوستام هم گفت که "اگر گواهينامه بين المللی ايران رو داشته باشی، ممکنه اون گواهی رو قبول کنند و لازم نباشه که امتحان عملی بدی." من هم که فقط گواهينامه ايرانی داشتم، يک روز بعد از اينکه کتاب مقررات راهنمايی رو کامل حفظ کردم، رفتم به اداره مربوطه.


اداره رانندگی دو صف مجزا داشت. يک صف برای رانندگانی که دارای گواهينامه رانندگی ايالت ديگری بودند و و فقط لازم بود امتحان نوشتنی بدهند. صف دوم هم برای کساني بود که گواهينامه نداشتند و برای اولين بار می خواستند گواهی بگيرند. من هم که ماشين نداشتم و هدفم اين بود از زير امتحان عملی در برم، ته صف اول ايستادم و بعد از مدتی به پيشخوان و خانم مسيول رسيدم:

- لطفا فرم پر شده را بدين.
- بفرمايين.
- در اين ايالت زندگي ميکنيد؟
- بله، مدرسه ميرم.
- فرم مدرسه تون رو بديد.
- بفرماييد.
- گواهينامه ايالت ديگرتون رو هم بديد ببينم لطفا".
(گواهينامه فارسي ايرانی رو می گذارم جلويش. چند لحظه با تعجب زير و روش ميکند.)
- اين چی هست؟
- گواهينامه رانندگی.
- چی؟
- گواهينامه رانندگی ايران، بزبان فارسی، ايرانی.
- من که اين رو نميتونم بخونم. انگليسی نيست.
- (من با قيافه خيلي مطمين) من براتون مي خونم: اسم...، فاميل...، سال تولد....
- (حرفمو قطع ميکنه) اما من بايد بتونم بخونم نه شما.
- ( من با خونسردی تمام کتاب راهنمايی رو روبروش باز ميکنم و صفحه ای رو نشون ميدم). در اين صفحه نوشته که گواهينامه های ايالات ديگر و کشورهای مختلف قابل قبوله. هيچ اشاره ای هم به لزوم زبان انگليسی گواهينامه نداره. بنابراين، طبق اين کتاب، گواهينامه من رو هم شامل ميشه.
-(خانم مسيول آن قسمت کتاب رو با دقت ميخونه، يک نگاهی هم به من ميندازه و با قيافه حق به جانب من روبرو ميشه، اين در حاليکه خود من تو دلم خنده ام گرفته و بزور خودمو نگاه داشتم!) امممممم... شما اينجا باشيد، بگذارين من از سرپرست قسمت سوال کنم.

گواهينامه من و کتاب راهنمايی و بقيه مدارک رو بر ميداره و به سمت يک اتاق شييشه ای ميره. در داخل اتاق با مردی، سرپرستش، چند کلمه ای صحبت ميکنه، گواهينامه من، کتاب راهنمايی و منو با دست از پشت شيشه نشون ميده. سرپرست يک مدتی گواهينامه رو زير و ميکنه، يک مدتی متن کتاب راهنمايی رو ميخونه و گاهی هم نگاهی، کمی چپ چپ!، به من ميندازه. من هم مثل مشتری های حق بجانب در حال انتظار، ايستادم. بعد از ۱۰ دقيقه ای، دوتايی ميرن به يک اتاق ديگه که ظاهرا اتاق رييس سرپرست هست. اونجا هم همين جريان تکرار ميشه، و رييس پس از شنيدن داستان، بين گواهينامه من، کتاب راهنمايی و قيافه من سرش رو ميچرخونه. پس از چند لحظه انگار چيزی يادش مياد و از تو کشو يک کتاب کلفت رو ميکشه بيرون و به جستجو ميپردازه. بالاخره، خانوم مسيول با اون کتاب جديد به پشيخوان بر ميگرده. رو ميکنه به من و با لبخند مليحی ميگه:

- اين کتاب اصلي راهنمايی و رانندگي ايالت هست که تمام دستورالعملهای ما رو داره و در اين صفحه ليست کشورهايی که گواهينامه آنها رو که ما به رسميت ميشناسيم شامل ميشه. همانطوری که ميبنيد اسم ايران اينجا نيست! (بعد لبخند ملیحش رو ادامه ميده!)
- (ناخودآگاه)!!!!Damn، (بعد خودمم خندم ميگيره و خانم هم همينطور!) متشکرم.

جور و پلاسمو جمع ميکنم و دست از پا درازتر ميرم ته اون يکی صف!


●نزن! نکن! نکش!


هفته پيش فيلم Road to Perdition رو از Sam Mendes سازنده American Beauty و با بازی تام هنکس و پال نيومن ديدم. فيلم خيلی خوبيه، با خصيصه های خوبی از فيلم اول کارگردان و همچنين فضايی شبيه داستانهای پدرخوانده و دوستان خوب، اما از جهاتی بهتر. نميخوام در مورد اين فيلم بنويسم، اما يک صحنه از فيلم رو مجبورم کمی توضيح بدم: در يک نما، پسر ۱۲ ساله داستان رودروی يک آدم کش قرار ميگيره که قصد کشتن پسر رو داره. پسر که شاهد کشت و کشتار های زيادی بين گنگسترها بوده، هفت تيری در دست داره و يا بايد آدمکش رو بکشه يا فرار کنه تا کشته نشه! دوربين چند لحظه به روی صورت پسر تمرکز ميکنه و بيننده حس ميکنه که پسر در يک جدال درونی در گيره: اگر بکشه نجات پيدا ميکنه ولی دستش برای اولين بار به خون آلوده ميشه و اگر نکشه جونش در خطره! من ناخودآگاه تو اين صحنه توی دلم مرتب فرياد ميزدم " نزن، نکش، ترو خدا نکش!" که شايد پسر بشنوه و ماشه رو نکشه. انگار ميديدم که اگر دستش به خون آلوده بشه، حتی اگر بظاهر در دفاع از خود هم باشه، ديگه معصوميتش رو از دست داده و سرانجامی مشابه سرانجام اون آدمکش رو پيدا ميکنه.

فيلم پيش رفت و تموم شد. اما اين صحنه در خاطر من نقش بست تا اينکه امروز بخاطر ديدن ماجرايی دوباره ياد اون صحنه افتادم. ياد اين داستان قديمی هم افتادم که (فکر ميکنم) حضرت مسيح بود که جسد کشته ای رو ميبينه و ميگه: "که را کشتي که چنين کشته شدی؟" ( شعرش چی بود؟). آرزو کردم کاش يکی هم هر روز ما رو نظاره ميکرد و وفتی که ميديد که، هر چند با قلب پاک و نيت خوب، حواسمون نيست و با اعمالمون داريم ظلمی ميکنيم، حقی رو ميخوريم، قلبي رو ميشکنيم، خانواده ای رو به هم ميرزيم، پيوندی رو متلاشي ميکنيم يا ...، نهيب ميزد که: "نکن، اينکار رو نکن، ارزش از دست رفتن معصوميتت رو نداره!". ميدونم منطق ساده انگارانه و سياه و سفيديه، اما فکر کنم بعضی وقتها در اون شرايط به خاطر درگيری زياد متوجه نيستيم که به خودمون و بقيه چه مي کنيم. بعدا قبطه ميخوريم که چرا اينقدر درگير احساساتمون بوديم و متوجه از دست رفتن معصوميتمون نشديم. معصوميت از دست داده ای که خيلی راحت قابل برگشت نيست!

●مريم، يک نسل دومی در حرکت



مريم رو ديدم. فيلم خوبيه. داستان يک دختر ۱۶ ساله ايرانيه که در آمريکا بزرگ شده و روابط خانوادگی و اجتماعیش در زمان گروگانگيری ديپلمات های آمريکايی در ايران. داستان با آمدن علی، پسر عموی مريم از ايران به نيوجرسی آمريکا برای گرفتن فوق ليسانس و اقامت او با خانواده مريم شروع ميشه. علی که پدرش رو در مبارزات عليه شاه از دست داده، شديدا طرفدار انقلابه و گرايشات مذهبی داره، در حاليکه مريم با ديد خنثی آمريکايی به قضيه انقلاب ايران نگاه ميکنه. با آمدن شاه به نيويورک برای معالجه، گروگانگيری سفارت آمريکا در ايران و ايجاد جو ضد ايراني در آمريکا داستان ابعاد زيادی پيدا ميکنه. تمام اين جريانات بستر بروز مشکلات خانوادگی متعدد در خانواده مريم ميشوند. در نهايت، مريم به ديد تازه ای از هويت ايرانی-امريکايی خودش ميرسه.



رامين سری نويسنده فيلمنامه و کارگردان فيلم که ايرانی تباره، متولد و بزرگ شده آمريکاست. اين فيلم رو که از نوع فيلمهای کم بودجه مستقله با تهيه کنندگی پدرش ساخته. خود رامين در زمان گروگان گيری بچه بوده و مشکلات يک نوجوان نسل دومی ايرانی را در آمريکا رو بخوبی حس کرده. به همين علت، شخصيت مريم بسيار ملموس و واقعيه. بازی خوب مريم پريس هم به اين منظور کمک زيادی کرده. همچنين شخصيت رضا، دوست جوان و خانوادگی مريم هم بسيار خوب و واقعی به نظر مياد. اما رامين هر چه از نسل خودش دورتر شده با تبيين شخصيتها بيشتر مشکل پيدا کرده. مثلا پدر و مادر مريم تا حدی قابل قبول هستند. اما اعتقادات خرافی مادر و ارتباط اون به سنت اسپند دود دادن به اين صورت در ايران متداول نيست. صحبتهای پدر با مادر خيلی با فرهنگ خانواده ايرانی جور در نمياد. مخصوصا که همه به زبان انگليسی صورت ميگيره. شخصيت ليلا خيلی کاريکاتورگونه از کار در آمده. اما از همه مهمتر شخصيت علی است که با واقعيت خيلی فاصله داره: خيلی مکانيکی صحبت ميکنه، يک بعديه و خشونت امری عادی برايش محسوب ميشه. در صورتی که چنين افرادی در اوج انقلاب چهره انسانی غنيی داشتند، مخصوصا در مورد خانواده. کاش رامين از يک بازيگر ايرانی برای نقش علی استفاده کرده بود. مسيله ترور شاه هم اصلا با داستان جور در نمياد و کارگردان ميتونست تعليق لازم رو به صورت ديگری ايجاد کنه. تحول همسايه آمريکايی مريم هم ناگهانی و بدون زمينه چينی صورت ميگيره. اما کلا داستان فيلم داستان جذابيه و بيننده رو تا به آخر به دنبال ميکشونه. لباس و طراحی صحنه هم بخوبی فضاي اوايل دهه ٨۰ رو بازسازی ميکنه. از مزيت های ديگر فيلم، بکار بردن موثر فيلمهای خبری مستند برای نشان دادن سلسله وقايع، و حال و هوای جامعه آمريکايی اون زمان است.



رامين با محدوديت زيادی اين فيلم رو ساخته مخصوصا بودجه کم و نداشتن بازيگر های ايرانی برای بعضی از نقش های کليدی. به گمانم فيلم در درجه اول برای مخاطب آمريکايي ساخته شده و برای اين دسته از بينندگان جالب و ديدنيه، چون زاويه جديدی از ايران و فرهنگ ايرانی و قضيه گروگان گيری ارايه ميده (نقدهای مثبت منتقدان آمريکايی در مورد فيلم گويای اين قضيه است). اما خود فيلم از ديد يک "نسل دومی" ساخته شده که ديد و شناخت محدودی نسبت به فرهنگ ايرانی داره و در نتيجه ممکنه با تماشاگر ايرانی ارتباط قوی برقرار نکنه. مثلا بعضی از دوستان ايرانی من فيلم رو به يکسو نگری و ساده انگاری متهم کردند. اما من متعقدم که نگاه فيلم خيلی کمتر از فيلمهای تماما امريکايی يا تماما ايرانی جهت داره و حداقل اينکه صادقانه با موضوع برخورد کرده است.



در هر حال اگر امکانشو داشتين، حتما فيلم مريم رو ببينيد. نکته آخر اينکه هنرمندان نسل دومی ايرانی شروع کرده اند به اثرگذاری بروی جامعه آمريکا. رامين سری هم يکی از اينهاست که آينده خوبی ميتونه داشته باشه. من به نسل دوميها خيلی اميدوارم. اميدوارم آثارشون خيلی بهتر و بيشتر از آثار هنرمندان نسل اول مهاجر تاثير مثبت و موثر بر فرهنگ آمريکايی و جهانی بگذاره. انشالله.


[Powered by Blogger]