آن سوی مه    

Friday, August 16, 2002

●الا ای آهوی وحشی!


الا ای آهوی وحشی کجايی؟
مرا با توست چندی آشنايی


دو تنها و دو سرگردان، دو بی کس
دد و دامت کمين از پيش و از پس


بيا تا حال يکديگر بدانيم
مراد هم بجوييم ار توانيم


که ميبينم که اين دشت مشوش
چراگاهی ندارد خرم و خوش


که خواهد شد؟ بگوييد ای رفيقان
رفيق بيکسان، يار غريبان


مگر خضر مبارک پی در آيد
ز يمن همتش کاری گشايد!


"خواجه حافظ شيرازی"



اين يکی از آهنگ های مورد علاقه منه. فرامرز اصلانی آخر اين هفته در لوس انجلس کنسرت داره که اگه بليطش گير بياد، حتما سعی ميکنم برم.
●خونه ات کجاست؟ تو باغچه!

لطفا اين مقاله رو که در مورد عادات کنجکاوی زياد بعضی از هموطنان عزيز در کار هم ديگه هست، بخونيد. به چند نکته جالب اشاره ميکنه.

يادمه تازه که آمده بودم آمريکا، خيلی ايرونيهای اينجا که آدمو برای اولين بار می ديدند، معمولا در اولين آشنايی زود دو سوال از آدم ميکردند: "بابات چيکارست؟ چه جوری اومدی خارج؟" همه جور آدم هم اين سوال رو ميکرد: جوون، مسن، دانشجو، مذهبی، غير مذهبی و ... اون وقتا از ايران اومدن برای سن و سال ما خيلی راحت نبود. برای همين خيليها، به خاطر ۱۰۰۱ فرقه بودن ايرانيها در اون زمان، شک داشتند. بايد توضيح ميدادی که چطور اومدی، سربازيت چي شده، پدرت چه کارست و خونه تون کجاست، تا خيالشون راحت بشه که با کی طرف هستن. اينکه خودت کی هستی و اينجا چی کار ميکنی، در وهله اول زياد مهم نبود. تازه بعضی ها يک مدت هم با شک و ترديد به آدم نگاه ميکردند. يک دوست دارم که ميگفت يک بار که ديگه خسته شده بود از اين سوالها، به دختر همدانشگاهيش جواب داده بود:" بابام قاچاقچيه، خودمم قاچاق اومدم!". تعريف مي کرد که اون دختر با شنيدن اين جوابها چشماش گرد شد و بدون اينکه چيزی بگه، گذاشته بود رفته بود!

يک سوال ديگه که لج من رو در می آره، اينه: "خونه تون کجای تهرانه؟". بارها شده که در صحبتهای اوليه اين سوال رو از من کردند و هنوز هم خيلی ها اين سوال رو ميکنند. حتی در صحبت های گذری، مثلا وقتی تو فرودگاه يا هواپيما با کسي تعريف ميکنی و يک ساعت ديگه ممکنه نبينيش. انگار محل خونه آدم در تهران، نشون دهنده شان و منزلت آدمه! جالب اينکه من اين سوال رو حتی از کسايی شنيدم که سالها اينجا زندگي کردند و آدم فکر ميکنه که براشون اينجور چيزها ديگه ملاک نيست. الان دارم فکر ميکنم که دفعه بعد که اين سوال ازم شد، بگم "دروازه غار" و ببينم سوال کننده چه جوری صحبت رو ادامه ميده!


●راه راه قرمز و آبی

يکی از برنامه های راديو ايرانی لوس انجلس، برنامه ورزشيه که فکر کنم دوشنبه ها حدود ساعت ٧ شب به صورت زنده پخش ميشه. موضوع اصلی اين برنامه هم مثل اکثر برنامه های ورزشی ايرانی فوتبال و مخصوصا فوتبال ايرانه. من هروقت که در زمان پخش اين برنامه توی ماشين باشم، اين برنامه رو گوش ميکنم.

اين برنامه دو مجری و مفسر ورزشی جوون داره که هر دو هم اطلاعات خوبی دارند و هم فارسی رو خيلی خوب و شمرده صحبت ميکنند. اما نکته جالب اينکه يکی از اين مفسرها طرفدار سرسخت پرسپوليسه و ديگری طرفدار پاقرص استقلال. هر بار که صحبت از يكی از اين دو تيم ميشه، بينشون بحث درميگيره: يکی از تيم مورد نظر، مربی يا بعضی از بازيکنهای اون تيم ايراد ميگيره و اون یکی هم مرتب توجيه ميکنه و جوابشو ميده. از لحن صداهاشون معلومه که کاملا احساساتی ميشن، جوش ميزنند و وسط حرف هم می پرند. گاهی هم جلوی مردم برای همديگه کرکری ميخونن! بخاطر همين بحثها و جدل ها، برای من، اين برنامه بيشتر جنبه کمدی داره و گاهی خيلی خنده دار ميشه. گذشته از اين مورد، اين هم جالبه که اين دو نفر با اينکه هزاران کيلومتر و سالها از تيمهای مورد علاقه شون دور هستن، هنوز هم اين همه سنگ تيمشون رو اين قدر سخت به سينه ميزنند. انگار که همين ديروز از استاديوم آزادی برگشتند.


●اين مقاله روز يکشنبه جناب نيم ديوانه را حتما بخوانيد. توصيف او از فيلم اصلانی و وضيعت فقر، تکان دهنده است. واقعيت اينست که من تا بحال، شکر خدا، در رفاه نسبی بوده ام و متعلق به يکی از همين قشرهايی هستم که نيم ديوانه آنها را "بی عار و درد" ميخواند. در اين مورد، حق را هم کاملا به او ميدهم: ديدن/شنيدن از راه دور کجا و لمس کردن فقر با پوست و خون کجا؟! مرحبا بر آقای اصلانی، نيم ديوانه و کسانی که مستقيما با فقر سرو کار دارند، مزه آنرا چشيده اند و يا بدنبال راههای بهبودی آن هستند. شرم بر ما که بايد بيشتر به فکر همنوعان خود باشيم، اما تماما درگير مشکلات به ظاهر مهم خود هستيم!
[Powered by Blogger]