آن سوی مه    

Saturday, September 21, 2002

●فرازهايی از يک روز تعطيل در تهران!

چلوکبابی البرز: دکورشو عوض کرده و بيشتر شبيه يک رستوران شده. خيلی تميز و مرتب. هر طبقه هم يک خانم مسیوليت ميزبانی رو به عهده داره. البته، انتخاب ميز هنوز با خود شماست. غذاشم هنوز خوبه. ما ساعت ۱ اونجا بوديم و راحت ميز گيرمون اومد. اما موقع اومدن بيرون، با يک صف نيم کيلومتری طالبان چلوکباب مواجه شديم.

باغ گيلاس: نميدونستم که يک چايخانه/رستوران سنتي همين بغل گوشمون هست. با تختهای متعدد زير درختان گيلاس، پذيرايی ميوه، چای، قليون.خيلی تميز. البته خربزه خواستيم، نداشت. غذا هم داره، اما من امتحان نکردم. نسبتا خلوت هم بود. البته ما ۲ بعد از ظهر روز تعطيل رفتيم. شبها احتمالا جای سوزن انداختن نيست. اين آقاهه يک قليونی برامون چاق کرد که با يک پک، از گوشهای من دود زد بيرون و چشام سياهی رفت! (من دودی نيستم و خيلی بی تجربم تو اين کارها!). آدرس: انتهای بلوار دانشجو، بالای دانشگاه ملی/بهشتی.

پياده روی در ولنجک: اين قسمت داستان خودشو داره. چون نزديک ماست، تا بحال چند بار برای پياده روی اونجا رفتم، و هردفعه خواستم يک داستان بلند در مورد ملت هميشه در صحنه ايستگاه اول بنويسم، اما ترسيدم که زود قضاوت کرده باشم. انشالله سر صبر و بعد از کمي ديدن بيشتر يک بار در مورد بام تهران و تله کابين توچال می نويسم.

ارتفاع پست: بالاخره ديدمش. من دير رسيدم و از اکران برداشته شده بود. بخاطرش مجبور شدم ساعت ۴ بعدازظهر يک کاره برم فرهنگسرای ابن سينای شهرک غرب که بليط بگيرم. صف بلندی بود. تا به من رسيد، بليط سانس های ۵ و ٧ تموم شده بود و فقط ٩ و ۱۱ مونده بود. ساعت ٩ که برای تماشای فيلم رفتيم، سالن پر بود. يک زمانی فرهنگ سرای ابن سينا معروف بود به نشون دادن آخرين فيلم های روز هاليوود رو به زبان اصلی. فکر کنم ۲-۳ سال پيش بود. اما الان ظاهرا فيلم های اکران شده روی سينماهای ديگه رو با تاخير نشون ميده و برای همين برای ما از قطار جا مونده ها خوبه. جالب اينکه بليطش از سينماهای ديگه ارزونتر هم هست!


●به اندازه بيست سال خاطره گويی!

مجله فيلم بيست ساله شد و به همين مناسبت، ويژه نامه ای انتشار دادند که در واقع مجموعه خاطرات مسيولين، نويسندگان، منتقدين همکار، هنرمندان و خوانندگان مجله ست. نسخه قطوريست، نزديک به ۳۰۰ صفحه. ظاهرا خواسته اند نظرهای مختلف همه سينمايي ها را در يک جا جمع کنند، اگر "مجله فيلم"ی هستين و خاطره خوانی را دوست داريد، شايد بخواهيد نگاهی به آن بيندازيد.

من سالها قبل "مجله فيلم"ی بودم. اما الان چند ساليست که ديگر اين مجله جذابيت سابق را برايم ندارد. از اين شماره هم بغير از چند مقاله اصلی که در مورد شکل گيری مجله و شرايط انتشار و سردبيری آن بود، بقيه مقالات را جالب نيافتم. کاش بجای اين همه در مورد "خود" مجله گفتن، اين ويژه نامه را در به سينمای ايران در اين بيست سال اختصاص ميدادند. خاطره ها را ميشود در کتابی چاپ شود يا در وبلاگی، اما حيف است تمام صفحات يک نشريه تخصصی را، خاطره کردن.


●نمايشگاه، فروشگاه، گردشگاه و ...

امروز به ديدن نمايشگاه رايانه و الکترونيک رفتم. در مقايسه با نمايشگاههايي که من ديده ام (آخريش، CeBIT با بيشتر از ٨۰۰،۰۰۰ بازديد کننده)، اين نمايشگاه کوچک با توجه به بازار ايران نسبتا خوب برگزار شده بود.

با توجه به اين که بازار کامپيوتر ايران، يک بازار مصرفيست و در مقايسه با کشورهای ديگر بسيار کوچک است، نمايندگي های شرکت های بزرگ با محصولات روز خود -که در فروشگاهها يافت ميشود- شرکت کرده بودند و طبعا از معرفی محصولات جديد و اخبار مربوطه خبری نبود. شرکت های بزرگ داخلی هم غرفه های بزرگی اجاره کرده بودند و حتی دکوراسيون بعضي از اين شرکت ها چيزی از tradeshow های معروف کم نداشت. خيلی ها هم لباس فرم برای مسيولين غرفه خود انتخاب کرده بودند که نشانه ترتيب و انضباطشان بود. بسياری از شرکتها، اطلاعات در مورد اينکه قيمت و چگونگی خريد دستگاهها در اختيار مراجعين ميگذاشتند. بعضی presentation های متعدد براي بازديدکنندگان داشتند. شرکت های نرم افزاری داخلی هم محصولات خود رو عرضه ميکردند. يک بازار کامپيوتر هم بود برای کساني که همانجا ميخواستند قطعات کامپيوتر يا نرم افزار بخرند.

اما، بعضي از مسيولين غرفه ها، اطلاعات کافي نداشتند. در خيلي موارد با اولين سوال ساده، جواب دهنده، رويش را بر ميگرداند بسمت ديگری و ميپرسيد: "ببخشيد آقاي مهندس x، ممکنه سوال ايشون رو جواب بدين؟!" بيچاره آقای مهندس x که تا شب بايد سوالهای ساده جواب ميداد. مثلا وقتی از ميزبان غرفه انجمن انفورماتيک ايران در مورد اينکه اين انجمن چکار ميکند پرسيدم و جواب اين بود: " والا من خودمم نميدونم، اين کاتالوگ هارو بخونين توش نوشته، وب سايت هم داره برين اونجا"، يا از يک خانمي در مورد تعداد کادر تخصصی شرکت مشاورشان پرسيدم و با تعجب پرسيد " شما با تعداد کارمندهای ما چيکار دارين؟". از طرف ديگر اينکه ظاهرا نمايشگاه تجارتی، يک محل تفريحی هم بحساب ميايد، چون بنظر ميامد که خيلي از بازديد کنندگان برای گردش خانوادگی، قرار ملاقات، date، پيک نيک و... به نمايشگاه آمده بودند (که البته اين به خودی خود اشکال نيست، نمايشگاه از محل های خوش آب و هوای تهرانه).

من کلا از نمايشگاههای تجاری خيلی خوشم نميايد و تا کاری ندارم سعی ميکنم سرو کارم با اينجور جاها نيفتد. البته امروز هم برای سرو گوش آب دادن در مورد بازار ايران رفتم و از اين جهت جالب و تا حدی قابل پيش بينی بود. يک مزيت عمده اينکه فقط ۲ ساعت برای ديدن قسمتهاي اصلی نمايشگاه کافی بود! نکته آخر اينکه تا بحال اينهمه کراوات پوش در يک جا در ايران نديده بودم، حتی يک نوشابه فروش هم کراوات زده بود.(که اين هم لزوما بد نيست!)
●چه جالبه ملاقات غيرمنتظره يک دوست دوران دبيرستان بعد از سالها. دوستی همسن و سال که من در دوران دبيرستان بخاطر خانمی و شخصيتش، خيلی دوستش داشتم. امروز بعد از سالها، بطور اتفاقی در پياده روی کوه ديدمش. امکان نداشت از روی قيافه بشناسمش. وقتی که به هم معرفی ميشديم، من هنوز مطمين نبودم اين خانم متشخص، همان دختر باريک اندام سر بزير اما با محبت دوران نوجوانيست. اما او فوری من را شناخت. چقدر دنيايش فرق کرده. چقدر بزرگ شده است. امروز تماما نگران شوهر و بچه هايش است و ديگر از شور نوجوانی آن زمان خبری نيست. اما هنوز هم با محبت است و هنوز هم دوست داشتنی.
●جاده تندرستی

بعد از بررسی ۳ باشگاه مختلف، در باشگاه انقلاب ثبت نام کردم. با اين همه غذای پر حجمي که هر روز ميخورم، بهتر است که خيلی جدی دنبال ورزش باشم، وگرنه BOOOOM! باشگاه انقلاب مجتمع وسيعی است که امکانات برای انواع و اقسام ورزشها فراهم ميکند. البته، يک ثبت نام ساده، سه روز طول کشيد!

از نکات جالب باشگاه انقلاب، اينکه يک "جاده تندرستی" دارد که با درختهای زياد مسير سبز و خرميست برای قدم زدن ودويدن. اما حيف که کنار بزرگراه سيول واقع شده و صدای رد شدن ماشين های بزرگراه، مزاحم آسايش. از بلندگوهای تعبيه شده بر درختان هم مرتب موزيک پخش ميکنند تا صدای ترافيک را کم کنند، اما در نهايت باعث فضای غنی صوتی ترافيک-موزيک براي گوش آدم ميشود. چند روز پيش هم که من برای اولين بار از آن استفاده کردم، متوجه شدم جاده "تندرستی" در نيمه راه "بن بست" و "در دست تعمير" است!

بزرگترين مزيت باشگاه انقلاب، البته زمين های تنيس متعدد آنجاست.استخر سرپوشيده خيلی خيلی بزرگی هم دارد. البته زمين گلف هم دارد که من اهلش نيستم. تنيس باز در سطح متوسط کسی اينجا نيست؟
●مردی که فکر می کرد سلطان است!

دوست عزيزی که در منطقه خيلی دورافتاده ای از استان هرمزگان "طرح" پزشکی ميگذراند، روی خط تلفن: " من اينجا مثل شون کانری در فيلم The man who would be kingهستم، از کدخدا و شورای شهر هم بالاترم و به من خيلی احترام می گذارند و حرفم تاثير زيادی دارد!" من در جواب به شوخی: "مواظب باش به سرنوشت شون کانری بيچاره در انتهای فيلم دچار نشوی."

تعريف های جالبی که از منطقه و سادگی، صداقت و طبع بلند مردم آنجا می کرد. مثلا ميگفت که تقريبا تمام امکانات آنجا، از قبيل مدرسه، حمام، درمانگاه، آب لوله کشی و ...، توسط افراد بومی که سالها قبل به کشورهای عربی خليج فارس مهاجرت کرده اند و سرو سامانی گرفته اند- اما هنوز به ده خودشان تعلق دارند- اهدا شده است و دولت نقش کم رنگی در رفاه منطقه دارد.
●ماه ديشب آبی تابيد!

بالاخره فرصت شد که اسم اين وبلاگ رو عوض کنم. ديشب هم به بهانه مسابقه مربوطه (و در واقع بيشتر برای ديدن بعضی از دوستان وبلاگی) با رضا و بنفشه عرايض، پدرام و تلخون يک جور ديگه و نيمای عصيان جمع شديم. هليا هم قرار بود بياد که بخاطر يک سفر غيرمترقبه، جاش خالی بود. با اينکه شب داخل هفته بود و همه از کار ميامدن، با اينحال همه زحمت کشيدن خودشان را به برنامه رساندن، مخصوصا نيما که مستقيم از شمال آمده بود. و با اينکه فردايش هم روز کار بود، باز هم محبت کردند و تا دير وقت هم ماندند. بنفشه و رضا هم که يک تابلوی نقاشی خيلی قشنگ- اثر خود بنفشه- برای من آورده بودند و اينجوری من رو خجالت دادند.

ديدن کسانی که تا بحال فقط نوشته هاشون رو خوندی، خيلی جالبه. من از ديدن خضوری بچه ها، خيلی بيشتر از وبلاگاشون استفاده کردم و از مصاحبتشون کلی لذت بردم. در مورد وبلاگ و وبلاگ نويسی، تاريخچه اون و جريانات وبلاگی هم صحبت و بحث شد که خيلی از موضوعات برای من تازگی داشت. اون قدر نشستيم که متصدی رستوران اومد و محترمانه عذرمونو خواست! البته من هنوز فرق بين "فيله" و "برگ" رو نفهميدم که البته خودش بحثی جداست.
●درس "نمايش هنری يک فيلم" در يک جلسه:

يک فيلم خوب هاليوود رو بدون دادن حقوق کپي رايت از جايی کش ميريم، يک دوبله آبکی ميکنيم، توی دوبله همه رو با هم محرم ميکنيم، sound effect فيلم رو کامل حذف ميکنيم، فيلم بيچاره رو تکه تکه می کنيم، بعد يک قسمتهايی از فيلم رو با کمی از فيلم های پشت صحنه، بصورت يک در ميان، تحت عنوان برنامه "سينمای حرفه ای" نشان ميدهيم! مثال عملی: Legends of the Fall توسط شبکه ۲ سيما.
●وقتی ميبينی يکی از پسرخاله هات با اينکه بچه خيلی با استعداديه، دانشگاه قبول نشده، وقتی ميشنوی اون يکی پسردايت که خيلی باهوش اما بازيگوشه، تو گرفتن ديپلم مشکل داره و نمره نياورده، اول حالت گرفته ميشه و پيش خودت ميگی آخه چرا اينها فکر درس خوندن و آيندشون نيستند؟ اما بعد از خودت سوال ميکنی آيا واقعا درس خوندن و دانشگاه رفتن تنها راهه، يا اينکه راههای ديگه ای هم برای ساختن يک آينده قابل قبول در اين کشور هست؟
●راديو پيام: خبر، گزارش ترافيک، مطالب کوتاه و از همه مهمتر موسيقی، اونهم همه نوعش: کلاسيک ايرانی، پاپ داخلی، کلاسيک غربی، آهنگ های معروف پاپ و new age غربی. البته اين ۲ نوع آخری بدون کلام هستند و برای همين جون ميدن برای Karaoke در حال رانندگی و شکوفا کردن استعدادها! رانندگی در شاهراههای جديد تهران در نيمه های شب با همين موزيک خوب راديو پيام هم کلی کيف داره.
●من کمی دچار خودسانسوری شدم! ميترسم باز حرفی بزنم و دل شادی، بهار، عليمان و ... برای ايران ضعف بره! البته بنا به تجربه شخصی، فکر کنم که من چه بگم و چه نگم، اون ضعف هميشه هست و فقط اين حرفها، اون ضعف رو تحريک و آشکارتر ميکنه. بايد فکر علاج قطعی بود! اما آيا علاج قطعی پيدا ميشه، يا بايد مدارا کرد؟
[Powered by Blogger]