آن سوی مه    

Saturday, October 05, 2002

●من طنز بانوی نويسنده ميزگرد يک نفره رو خيلی می پسندم. به نظر من طنز او، طنز با ذکاوت و هدفداريست و در عين حال با حسن نيت و خوش دلی مينويسد و برعکس خيلی ديگر از طنزها، طنزش نيشدار نيست. اين حسن نيت و نيشدار نبودن در اين جامعه گاه-بدبين ما، يک مزيت بزرگ است. برای تنوع هم که شده و برای بيرون آمدن از اين دوره سياحت نويسی های يکنواخت من، که خود مرا هم خسته کرده، سعی کردم اين يک مطلب رو به سياق ايشان بنويسم. هر چند که اصلا به سياق ايشان نزديک نشد و برعکس، معلوم شد که اينکاره نيستم. اميدوارم ايشان و شما به بزرگی خودتان ببخشاييد.

اندر باب مارقاريتای ويرژين و چيلی

بالاخره چشم ما به اين رستوران چيلی هم روشن شد. آقا، ما امروز با يک دوستمون رفتيم رستوران چيلی و ۲ تا مارگاريتای منجمد سفارش داديم. اين اولين مارگاريتا خوردن من در ايران بود. در حين خوردن مارگاريتا احساس کردم که دارم خوشتيپ و مدرن ميشم و چون مارگاريتاش ويرژين بود، سالم هم باقی موندم! البته مارگاريتاش پر از تکه های پوست ليمو بود که مجبور بودم يکی يکی درشون بيارم و کمی به حس مدرنيتم لطمه ميزد. اما کم کم داشتم به اين نتيجه ميرسيدم که مرد ايرانی هم ميتونه ياد بگيره که در اوج مدرنيته سالم باشه که مارگاريتا تموم شد و از چيلی اومديم بيرون و ديدم ای دل غافل، خيابون همون شکل سابقه و من هم همون تيپی هستم که بودم!
●آهای دختر شيرينی فروش!

فيلم دختر شيرينی فروش رو در سينمای کانون پرورش ديدم. اولا عجب سينمای قشنگی، بيشتر شبيه به سالن نمايش تاتر است تا سينمای معمولی، با تم معماری ايرانی. خيلی مرتب و تميز هم بود. دوما سالن تقريبا پر شده بود و معلوم بود که جمعيت آمده بودند که خوش باشند و حسابی بخندند (اکثر افراد با خودشون تنلقات زيادی داشتند!) فيلم داستان ساده و لحظات خنده دار نسبتا خوبی دارد، هم کمدی موقعيت و هم کمدی کلامی. البته گاهی فيلم آهسته و قابل پيش بينی بود، اما کلا فيلم بامزه و خوبيست. از خنده دار ترين لحظات فيلم، استفاده کميک از ژانر وسترن در يکی از صحنه های عروسی بود.

بالاخره بازی حميد جبلی رو بعد از سالها ديدم. فکر کنم آخرين فيلمی که از او ديدم، "مادر" مرحوم حاتمی بود. من هميشه بازی جبلی را خيلی دوست داشتم و فکر ميکنم بازيگر فوق العاده ايست، اما بخاطر خصوصيات فيزيکی جدی گرفته نشده است. برای من، جبلی يادآور موقيعت و استعداد Ben Kingsley، يکی ديگر از هنرپيشه های مورد علاقه من، است، اما اين يکی بخاطر استفاده درست در فيلم هايی چون گاندی و Schindler's List توانسته قابليت های بازيگريش را در سطح جهانی نشان دهد.
●چند روز پيش، به همت دوستان عزيز، فرصتی دست داد که چند نفر از دوستان ديگر وبلاگی را ملاقات کنم. ميزبانان گرامی ما کلی تو زحمت افتاده بودند و خيلی هم ميهمانوازی و محبت کردند. تا دير وقت نشستيم و کلی حرف زديم، بحث و جدل کرديم و من باز بيشتر در مورد ايران و مسايل ديگر ياد گرفتم. شب خوبی بود و بمن خيلی خوش گذشت.

امروز فرصت کردم و سری به وبلاگ های دوستانی که آنجا بودند و من قبلا وبلاگهايشان را نخوانده بودم، زدم. اين دوستان از وبلاگ نويسان خيلی خوب هستند و مطالب جالب، جدی و پرباری دارند. اما در نهايت، برای بار دوم به اين نتيجه رسيدم که من رفت و آمد با آدمها را از خواندن وبلاگ ها خيلی بيشتر دوست دارم. نه اينکه بگويم که ارتباطات نوشتاری خوب (و در جای خود لازم) نيست، اما وقتی در ارتباط حضوری با انسانهای زنده، فعال، صاحب فکر و ذوق، و خوش صحبت طرفی، کلی ميتوانی بصورت interactive (فارسيش؟) از مصاحبتشان ياد بگيری و لذت ببری.
●طوبا و معنای مدرن!

امروز براي ديدن نمايشگاه هنرهای مفهومی (Conceptual Arts) به موزه هنرهای معاصر رفتم. قرار بر اين بوده که اين نمايشگاه مجموعه ای از کارهای هنری با استفاده از medium هاي نسبتا جديد باشه، مثل عکس، ويديو، صدا و multimedia. والا چون من تو اين زمينه های هنری وارد نيستم، بعنوان نظر به چند تا !، چند تا خنده و کمی تحسين اکتفا ميکنم. اما اگر راهتون اونجا افتاد، فيلم "طوبا" شيرين نشاط رو از حتما ببينيد، که خيلی زيباست. همين قدر بگم که فيلم هم در فيلمنامه و هم در اجرا خيلی متفاوت از فيلمهای معموله. اين فيلمو حداقل بايد دو بار ديد. دليلشم وقتی خودتون رفتين ديدين، متوجه ميشين. در ضمن فيلم توسط داريوش خنجی فيلمبردار معروف ايرانی فيلم برداری شده و موزيک بسيار خوبی داره. نکته آخر اينکه فيلم به شهرنوش پارسی پور تقديم شده و اگر به کتابهای شهرنوش علاقه مندين، احتمالا از فيلم لذت بيشتری ميبرين.
●زندان زنان

"زندان زنان" منيژه حکمت رو بالاخره ديدم. فيلم خوب و جسوری بود، مکمل "دايره" پناهی. جالب ترين نکته اش برای من اين بود که مينياتور کوچکی بود از جامعه ايران و تغييرات فرهنگی نسل سوم نسبت به نسل های گذشته. کاش، حکمت روياها و کابوس های بعضی از زندانيها رو هم نشون ميداد. موسيقی چلو پگاه، يکی از بهترين لحظات برای اينکار بود، اما حيف که زود قطع کرد. بازی پگاه آهنگرانی در نقش "اسی" يادآور بازی Hilary Swank در Boys Don't Cry بود که بخاطرش اسکار بهترين بازيگر زن رو برد.

من، بخاطر ديدن اين فيلم، کمی هم از واقعيات جامعه ايران در زمينه بزهکاري رو چشيدم. وقتی که از سينما برميگشتيم، مرتب صدايی از صندوق عقب ماشين مياومد. معلوم شد آقايون يا خانومهاي همکار بعضی از شخصيتهای فيلم، محل چرخ زاپاس زير صندوق عقب ماشين رو در حين تماشای فيلم شکسته و چرخ زاپاس نو رو دزديدند. اين هم از اولين تجربه ديدن يک فيلم واقعگرا و لمس کردن همخوانی اون با جامعه در real time!
●گذری سرسری در همدان

همدان مکانهای تاریخی ديدنی زيادی داره، اما من در مجموع فقط ۳ ساعت فرصت داشتم که به چند بنا و مکان تاريخی سر بزنم:

- مقبره ابوعلی سينا دانشمند نامی در قلب شهر و موزه مربوطه. در همين موزه بود که معلوم شد يک شاعر معاصر همدانی با تخلص طوطی وجود دارد. ايشان کتابی چاپ کرده اند با نام شيطان نامه!

- موزه هگمتانه، که در مقر اولين پايتخت ايران در ۲۵۰۰ سال پيش، هگمتانه، ايجاد شده است. موزه کوچک شامل اجسام، نقشه ها و متون ميخی است که از هگمتانه يا نواحي اطراف بدست آمده است. در کنار موزه هم سايت هايی برای ديدار از خرابه های هگمتانه ساخته شده است.

-آرامگاه باباطاهر عريان که مشهور است که زمستانهای سخت همدان، يخهای خوض را ميشکسته و در آن آب تنی ميکرده! (لابد لخت و عور!) رباعيات دلنشين او دور تا دور ديوارهای داخلی آرامگاه بر سنگها نقش بسته. ظاهرا جمعه ها، مردم محلي در داخل آرامگاه، مراسم آوازخوانی دارند و اين مراسم کلی هم طرفدار داشت. الحق هم خوب ميخوندند. در خارج آرامگاه هم، شاعر معاصری همراه با ديوان دست نويسش در کنار مقبره شاعر ديگری ديديم. آفرين به اين خاک شاعرپرور.

- من يکی از علاقه مندان به سفالگری هستم و لاله جين همدان در اين زمينه معروفه. وقتی که بچه بودم يکبار اونجا رفته بودم و در اون زمان، لاله جين يک ده کوچک بود با يک خيابان باريک و چند کارگاه سفال گری. ايندفعه که رفتيم، ديدم که لاله جين تبديل به يک شهر کوچک شده با دهها مغازه و کارگاه سفالگری. اما از بخت بد من جمعه بود و کارگاه های سفالگری بسته و دل صابون زده من هم برای نشستن پشت چرخ سفالگری يکی از معروفترين مراکز سفالگری دنيا، بی نصيب موند.

- سنگ شير، هم يكی ديگه از آثار باستانيه. اين مجسمه سنگی، شيريست احتمالا از دوره مادها، که امروز در وسط يک پارک در همدان واقع شده. افسانه ميگويد که بخت دختران با ريختن شيره روی سنگ باز ميشه. ما که رو سنگ شير، شيره ای نديديم. يا اينکه دختران همدانی دنبال شوهر نيستند يا اينکه روش های بهتر پيدا کردند. (شايدم برنامه خانواده ما رو ديدن و از دست هر چي شوهره، فراری شدند!)

- گنجنامه، محل سنگ نبشته های داريوش و خشايارشاه هم که هم از جهت تاريخی ديدنيست و هم گردشگاه کوهستانی زيبايی در کوهپايه الوند، قله معروف همدان. مجموعه استخر عباس آباد هم بسيار ديدنيست. چون هوا تاريک شده بود، فقط شد از ترجمه سنگ نبشته ها (۱ و ۲) عکس بگيرم. جاتون خالی اونجا بلال عالی ميل کرديم.

همدان بيشتر از ۱۵ آثار باستانی برای ديدن داره. بعلاوه، کوهستان عالی، يک قله معروف، باغهای مفرح، پيست اسکی در زمستان و همينطور غار معروف علی صدر که داراي رود زيرزمينی بزرگيه. بنابراين ديدن همدان رو شديدا توصيه ميکنم.

در ضمن همدان يکی از معدود شهرهای ايران است که از سالهای دور، برنامه شهرسازی مدرن داشته. از ايام خيلی قديم، ميدان مرکزی شهر و ۶ خيابان اصلی منشعب از اين ميدان که با زاويه ۶۰ درجه از هم قرار دارند، شهر رو بصورت شعاعی تقسيم ميکردند. در نقشه جامع شهر که توسط فرانسويها در دهه ۳۰ تهيه شد، چند کمربندی (beltline) با شعاعهای متفاوت و بصورت متحد المرکز دور ميدان مرکزی شهر برای تکميل ساختار اين شهر اضافه شد، بطوريکه مجموعه خيابانهاي اصلی و کمربنديها، يک سيستم مختصات قطبی کامل را شکل ميدادند. طی ۳۰ سال گذشته، ۲ تا از اين کمربندیها کامل شده اند که دسترسی به نقاط مختلف شهر را خيلی آسان ميکنند و با وسعت شهر کمربنديهای ديگر هم اضافه خواهند شد. البته، وضع ترافيک و رانندگی در خيابان های مرکزی شهر، مشابه بقيه شهرهای شلوغ ايران است!

اما با اهميت تر از همه اينها برای من، ديدار مادربزرگ عزيزم بود که بقول مسترکارد: Priceless!

●توهم آزادی بی بند و بار

يکی از خصوصيات مسافرت در ايران با ماشين اينکه حد سرعت (speed limit) رعايت نميشه و معمولا بخاطر اون هم راننده جريمه نميشه. بعضی از آزادراههای تازه ساخت هم که حتی خط کشی ندارند چه برسه به تابلوی حد سرعت. در آمريکا هميشه مجبوريم سرعت رو رعايت کنيم (حداکثر ٧۵ مايل/ساعت، اونهم فقط در بعضی از آزادراهها) يا اينکه وقتی سريع تر از حد مجاز ميرونيم، مرتب تنمون بلرزه و مواظب باشيم که جريمه نشيم که جريمه سنگين و دادگاه و مخارج زيادی داره. به همين جهت، برای ما تشنگان سرعت!، رانندگی در ايران يک نوع آزادی، از نوع بی بندو بارش!، بشمار مياد. تو ايران، حد سرعت توسط قدرت ماشين و شجاعت/کله شقی راننده تعيين ميشه.

در اين مسافرت اخير، من داشتم به خيال خودم از اين بی بندو باری لذت ميبردم که جريمه شدم. از تهران تا ساوه که اتوبان بود و خلوت. از ساوه تا سه راهی ساوه-همدان-آوج هم تک باندی هست (يک خط رفت و يک خط برگشت)، و با اينکه راه پر کاميون بود، من از همه سريع سبقت ميگرفتم و ميگذشتم. سر سه راهی، يک پل روگذر هست که بايد از اون ميگذشتيم تا وارد جاده همدان بشيم. يک کاميون هم جلو ما بود و من با اينکه علامت "سبقت ممنوع" رو ديدم، از کاميون روی پل سبقت گرفتم. به محض تموم شدن پل، ماشين پليس رو ديدم که کنار جاده و رو به جاده ايستاده. به مادرم که در اين مسافرت با من بود، گفتم که اين الان منو ميگيره. اتفاقا يک پليس هم لب جاده ايستاده بود و به من اشاره کرد که نگه دارم. من يک بيست متری بعد نگه داشتم و در ماشين منتظر نشستم تا پليسه بياد. در آمريکا اگر سر خود از ماشين پياده بشی، احتمال داره پليس برای حفاظت از جونش دست به اسلحه ببره و من هم طبق عادت منتظر بودم پليس بياد دم ماشين. اما بعد از چند دقيقه، ديدم پليسه از اونور جاده داد ميزنه "چرا پياده نميشی؟ گواهينامه و کارت ماشين رو بيار!"

با اين اوصاف، من هم گواهينامه و کارت ماشين رو برميدارم و ميبرم اونور جاده به خدمت پليس، که مرد سياه چهرهيست حدود ۳۵ سال، با کمی لهجه، اما نميتونم تشخيص بدم کجايست. احتمالا گروهبان است (البته من درجه های نظامی رو بلد نيستم بخونم).

-سلام. بفرمايين (گواهينامه و کارت ماشين رو ميدم دستش)
-ميدونی که روی پل سبقت غير مجاز گرفتی؟
- مگه پل يک طرفه نيست؟
- نه، دو طرفه ست.
- ا؟ چه خطرناک! ممکن بود ماشين از مقابل بياد. اگه ميدونستم ۲ طرفه است، سبقت نميگرفتم.
- اين که کپی گواهيه! اصلش کجاست؟ (من سالها قبل از گواهينامم کپی گرفتم و نميدونم کدوم اصل و کدوم کپيه و اينبار کپی رو اشتباهی باخودم آوردم!)
- (با خنده) ا؟.. کپیه؟ عيب نداره، چون اعتبارش هم باطل شده! (واقعا گواهينامه ايرانی من باطل شده، ولی اين کپی گواهينامه باطل شده، تنها مدرک شناسايی بود که همراه داشتم!)
- خوبه! چرا با گواهی باطل رانندگی ميکنی؟
- والا من اينجا مسافرم و برای همين تمديدش نکردم
- (با خنده) حالا کدوم کشور خدمت ميکنی؟
- والا خدمت که چه عرض کنم، اما آمريکا هستم.
- کارت چيه؟
- مهندس (البته مهندسی شغل نيست، ولی اين سادهترين جوابی بود که در اون لحظه ميتونستم بدم!)
- مهندس کشف کردن زمين؟!
- نه الکترونيک.
- بايد گواهينامتو الحاق کنم و جريمه هم بشی. اگه دست من بود ميذاشتم بری. اما جناب سروان گفت نگرت دارم و بايد اون تصميم بگيره.

بعد راه ميافته بسمت جناب سروان که در ماشين پليس نشسته و من هم دنبالش. مادرمم هم به ما ملحق ميشه. گروهبان به جناب سروان: "جناب سروان، اين آقای مهندس از امريکا اومدن و نميدونستن که اينجا سبقت ممنوعه."جناب سروان هم که مشغول نوشتن جريمه برای ماشين ها و کاميون های قبليه، کارت و گواهينامه رو ميگيره و ميگذاره روی داشبورد و با اشاره به جاده به گروهبان ميگه بره بقيه ماشين هارو بگيره. گروهبان رو ميکنه به من: "اينجا وايسا تا کارتو درست کنم!"

گروهبان چند تا ماشين رو با دست نگاه ميداره ، همه رو ميفرسته پيش جناب سروان و برميگرده پيش من. بهش ميگم لهجش نشون ميده که اهل همدان نيست. ميگه بوشهری و تبعيد شده اينجا. خلاف کرده و ٩ ماه زندان بوده، بعد هم دوران ۳ ساله تبعيد رو ميگذرونه که ۱ سالش رفته. از همدان خوشش نمياد و دلش برای بوشهر تنگ شده. بهش ميگم که خوبه خودش خلافکاره که خلافکارها رو هم ميگيره. با اين تعريفها و شوخيها، با هم دوست ميشيم! بالاخره سر جناب سروان خلوت ميشه، و کارت ماشين و گواهينامه من رو از داشبورد ماشين پليس بر ميداره. به گروهبان هم با بداخلاقی ميگه:" بجای وايسادن اينجا و تعريف کردن، برو ماشين ها رو بگير!". من ميرم پيش سروان و ميگم: "ديگه خودتون هر جور صلاح ميدونين عمل کنين!" جناب سروان اخمو هم که در حال نوشتن جريمه است، ميگه:" آقای ....، بايد گواهينامتو الحاق ميکردم ميرفتی دادگاه، اما فقط جريمت ميکنم". بعد جريمه، گواهينامه و کارت ماشين رو ميده دستم. در حاليکه از رو کنجکاوی دارم برگ جريمه رو بلند برای مادرم ميخونم و بسمت ماشين ميريم، گروهبان سر ميرسه و جريمه رو از دست من ميگيره و نگاهی ميکنه: "جريمت کرد؟ نگران نباش، درستش ميکنم!" ازش ميپرسم "مطمينی ميتونی درستش کنی؟ پول جريمه مهم نيست، خودم ميدم ها!" با لهجه بوشهری ميگه: "آره، برو خيالت جمع باشه!" من دستمو بطرف کيفم ميبرم که انعامی بهش بدم، اما گروهبان سر تکون ميده که لازم نيست. جريمه رو تا ميکنه و ميذاره تو جيبش! ما هم بسوی همدان حرکت ميکنيم، اينبار کمی با احتياط بيشتر!
●از يک مسافرت سوک سوکی برگشتم. فعلا حدس بزنين که اين عکس مقابل چيه، تا بعدا سر فرصت بنويسم.
[Powered by Blogger]