âمحوطه غذاخوری (؟)
امشب براي شام رفتيم فروشگاه جام جم. البته برای همبرگری استاربرگر رفته بوديم که تعطيل بود و در نتيجه مجبور شديم بريم طبقه بالا به Food court. برای کسانی که خارج از ايران زندگی مي کنند و اخيرا اينجا نبودند، لازمه بگم که فروشگاه جام جم در خيابان ولی عصر، درست بالای سورنتو واقع شده و تشکيل شده از سه طبقه: زيرزمين که همبرگری بوده و الان تعطيله، طبقه اول که شامل يک سوپر بزرگ و چندين غرفه کوچک اجناس خارجی -در واقع يک minimall- ميشه، از جمله نمايندگی Ikea. طبقه دوم هم که Food Court هست. اين طبقه هم شبيه Foot Court های mall های بقيه دنيا درست کرده اند و شامل گيشه هايی ميشه از غذاهای چينی، مديترانه، فرانسوی، انگليسی، ايتاليايی و مکزيکی. از حق نگذريم، هم سالن و هم گيشه ها رو خيلی خوب درست کرده اند. تنها فرقی که داره اينکه اين Foot Court نسبتا کوچک است و دوم اينکه قيمتها، برای يک food court به نسبت ايران بالاست. من که مديترانه ای خوردم، باباگانوش، تبولی و استيک، و کيفيت غذا متوسط بود. فقط کاش دو گيشه ديگه هم اضافه ميکردند: غذاهای ايرانی و غذاهای آمريکايی. برای گفتگوی (شکمی) تمدن ها هم که شده، حيفه اين دوتآ کشور از قلم بيفتند.
âفيتيله، فردا تعطيله!
اين پروژه کوچک آموزشی هم امروز تمام شد. سالها بود که دلم ميخواست کاری شبيه به اين رو انجام بدم، اما فرصت پيش نيامده بود. برايم بنوعی حکم ادای (قسمتی از) دينی رو داشت که هميشه احساس ميکردم بايد بپردازم. البته خيلي بيشتر از اين مقروضم. جمعا دو هفته طول کشيد و در طی اين دو هفته، شايد بيشتر وقت من به اين کار اختصاص داشت. حدسم اينه که برای هر ساعت درس، بطور متوسط ۵ ساعت برای تهيه مطلب آن کلاس وقت گذاشتم. مخصوصا اينکه هيچ کتاب و مقاله ای همراه نداشتم و مجبور شدم در بيشتر موارد به منابع روی اينترنت تکيه کنم. تجربه خوبی بود، هم از جهت تهيه و انتقال دانسته ها در يک فرصت خيلی کوتاه و هم از جهت شناخت يکی از محيطهای آموزشی اينجا. اينکه چقدر اين کلاس ها برای شرکت کنندگان مفيد بودند، شايد بعدا مشخص شود، ولی feedbackهای اوليه که مثبت بودند.
âبرخورد کوتاه از نوع ؟؟
بار اولی که ديدمش، بنظرم دو سه تا حرف مفت زد. از روی حسن نيت و چون نميشناختمش، بروی خودم نياوردم. چند روز بعد، تلفن کرد و در يک مکالمه کوتاه، يک نيش ديگه. باز هم گفتم شايد من اشتباه ميکنم و ناديده گرفتم. آخرين بار، در ايميلش چند تا سوال "سوال بر انگيز" ديگه. باز هم با فرض حسن نيت در سوالاتش، جوابش را دادم. اگر با پايين آوردن و نيش زدن به ديگران، لذتی نسيبش ميشود، در اين ۳ تجربه، بايد فهميده باشد که من که هدف خوبی نيستم و جواب تند زبانيش را به روش دلخواهش نمی دهم، پس چرا متوجه نميشود که اين روش کارگر نيست؟
âيک تجربه و دو برداشت!
برداشت اول: انتزاعی
دلم ميخواهد در شهری بمانم که نخستين خنديدن های شادمانه را به من آموخت و نخستين گريستن های کودکانه را. آن خنده های کودکانه که زيور زندگی آرام من بود. هيچ کس را خواهی يافت که راست بگويد که شهرم را نمی شناسم؟ هيچ کس را خواهی شناخت که در شهر خودش نشانی از کودکیش بخواهد و نيابد؟ (۱)
برداشت دوم: واقعگرا
ديروز دنبال يک نشانی ميگشتم. چون نشاني دقيق را فراموش کرده بودم و فقط حدود نشانی را داشتم، ماشين را در همان حوالی که فکر ميکردم محل مورد نظر واقع شده است، پارک کردم و پياده به جستجو پرداختم. در حين جستجو و بخاطر اينکه ديرم شده بود، از هر عابر و مغازه داری که سر راهم سبز ميشد، در مورد مقصدم سوال ميکردم. شايد از۱۰ نفری سوال کردم. جالب واکنش هايی بود که ميديدم. بعضی بدون اينکه سوال کامل را بشنوند، يک "نه" ميگفتند و ميرفتند. بعضی وقتي بسمتشان ميرفتي، با احتياط نگاهت ميکردند و شکشان برميداشت. تقريبا همه هم اطلاعی در مورد نشانی مورد نظر نداشتند. از يک پليس پرسيدم که او هم نميدانست. يک ماشين فروش پيشنهاد کرد به معاملات ملکی همسايه مراجعه کنم، چون ادعا ميکرد که آنها محل را خوب ميشناسند (چون پله زيادي داشت از خيرش گذشتم!) بالاخره يک مسول داروخانه به کمکم آمد و گفت: "يک و نيم ايستگاه پايين تر سمت راست!" من هم از خير ماشين گذشتم و پياده يک و نيم ايستگاه را گز کردم. درسی شد که از اين به بعد حواسم را موقع گرفتن نشانی جمع کنم و با نشانی دقيق جايی بروم!
نتيجه: هيچ ربطی بهم نداشت! ما اينکاره نيستيم ;-)
(۱) برگرفته از کتاب "بار ديگر، شهری که دوست داشتم" نادر ابراهيمی، با مقدار زيادی تغيير و تصرف در ساختار و محتوا !