Saturday, October 26, 2002
âيک مکالمه کوتاه "تلفن-همراهی" در تهران
- الو، آره دوباره قطع شد. من تو ماشينم. انگار خوب نميگيره.
- آره، *)&^%$ جا *&^٨& *)&^% تلفن $%^#% *&^.
- من که نفهميدم چی گفتی، اما فردا ميبينمت.
- *&^%$ ساعت %&$## )*&^%$$ زنگ *&^%#$.
- باشه، بازم نفهميدم چی ميگی، اما خداحافظ!
- #$@$&*.
خوبی اين جور مکالمات اينکه هيچ بحثی در نميگيره. هر چی ميخواهی به اونطرف مکالمه ميتونی بگی، و فرض کنی طرف مقابلت قبول کرده! البته احتمالا طرف مقابل هم همين فکر رو ميکنه!
____________________________________________________________________________________________
Friday, October 25, 2002
âپشت شهرداری
چهارشنبه بعد از ظهر، يه دفعه تصميم ميگيری برای خريد کالايی بری لاله زار. ميرداماد، بزرگراه حقانی، چند تا چرخ ميزنی تا ايستگاه مترو رو پيدا ميکنی.
ايستگاه مترو ميرداماد. پارک ماشين در ميان ۱۰۰ ها ماشين ديگه. بليط مترو: هر نفر ۵۰ تومن. خط ۱: ميرداماد- حرم مطهر. پله برقی، ايستگاه تميز، سنگ های قشنگ و اجرای نه چندان خوب. جمعيت نسبتا زياد در ايستگاه. تجمع بيشتر خانم ها در قسمت جلوی ايستگاه برای سوار شدن به اولين واگن. آمدن مترو سر وقت. سوار شدن در واگن دوم، نسبتا خلوت، تميز. نگاه کردن به نقشه مسير حرکت. رد شدن از ايستگاه های متعدد، هر کدام کمی متفاوت در معماری و دکوراسيون. هر کدام با يک اثر نقاشی/تابلو زيبا و متفاوت در ورودی اصلی. توقف در هر ايستگاه: ۲۰ ثانيه!
٩ ايستگاه پايين تر: ميدان امام. بالا آمدن از پله برقی ها. وارد شدن به هوای نسبتا آلوده و فضای پر سر و صدای ميدان. کيف پولتو محکم دستت ميگيری از ترس بيهوده که از جيبت پيشتت نزنن.
پشت شهرداری. تميزتر و مرتب تر از ۱۴-۱۵ سال پيش. پياده رو نسبتا خلوت. دستفروش هايی که پياده رو قرق کرده بودن، پس کجا رفتن؟ رديف مغازه های وسايل برقی، مرتب و تميز، با کلی اجناس. پاساژ فتوت، پاتق دوران دبيرستان برای خريد قطعات الکترونيک. دکه دارهای جلوی پاساژ که هنوز مثل سابق آنجا هستند. فشار به حافظه برای به ياد آوردن اسم مغازه هايی که دبيرستان بودی ميرفتی- حافظه خالی! اول لاله زار، پيدا کردن فروشگاه مربوطه و خريد از يک حاج آقای با معرفت. کمی گشت زدن در لاله زار. کوچه های باريک و شلوغ. رديف ۱۰۰ها موتورهای پارک شده. ساندويچ های آماده روی ميز کنار پياده رو! هر پنچ قدم يکبار ميشنوی "نوار و ويديو جديد!" (درست مثل زمان قديم!)
برگشت. بازديد از نمايشگاه نقلی ۱۳ آبان هلال احمر واقع شده در گوشه ميدان. مجسمه های استاد علی اکبر صنعتی.
مترو. جمعيت زيادی که با هم از پله های مترو پايين ميروند. واگن های شلوغ، که در هر ايستگاه بتدريج خلوت ميشوند. برگشت به ايستگاه ميرداماد. دوباره سوار ماشين شدن و وارد شدن در ترافيک سنگين بزرگراه مدرس!
âصدای ناقوس مرگ. همه جز او ميدانند. تو هم در ديدار با او به روی خودت نمی آوری، اما در دل خود، ميدانی دروغگوی خوبی نيستی و خودت هم حرفهای خودت را باور نداری. تا کی اين دروغ ها را باور خواهد کرد؟ کاش هيچ وقت قشنگی اين دروغ ها در شدت دردها محو نشوند. کاش هيچ وقت شک نکند. کاش مرگ و زندگی اينقدر سخت نبود!
âيک توضيح غير ضروری
مطلب "آنان که در ..." همون طوری که در مقدمه اش گفته شده بود، از يک دغدغه شخصی می اومد و اصل موضوع به مفاهيم وطن پرستی، ايرانی بودن، مليت، مهاجرت، شرايط بازگشت و ... ربط نداشت، هر چند که در تبيين اون، از مهاجرت و مشخصه های اون هم صحبت شده بود. اما اصل مطلب همان بود که بنفشه عزيز موجز و دقيق اشاره کرده بود : "حس قدرشناسی".
____________________________________________________________________________________________
Tuesday, October 22, 2002
â"آنان که در خانه مانده اند بر پيمان خويش!"
مقدمه: آنچه که اينجا می آورم، بحثی بر نوشته اخير بهار عزيز نيست که هميشه سعی کردم از بحث های وبلاگی پرهيز کنم. بلکه، حديث دل شخص منه. گوشه ای از دغدغه ايه که سالهاست در گوشه دل خانه کرده و اين نوشته دوم بهار بانی اون شد که سعی کنم کمی از اين دغدغه شخصی رو به کلام بيارم. قصدم، شعار دادن نيست و فکر نکنم حاصل شعار زدگی هم باشه. هرچند شايد شعارگونه به نظر بياد. نوک پيکانی هم متوجه هيچ کس نيست، که پيکانی هم در دست و دلم نيست. ادعايی هم در کار نيست. هدف و انگيزه سياسی هم در نظر نيست. حرف دليست ساده و اميدوارم رو راست، که خيلی سريع نوشته شده، اميدوارم روشن و سر راست!
بهار عزيز داستان دردآوری رو تعريف کرد. ماجرای او، نمونه ديگه ای از ظلم ها و ناحقی هایيه که ساليان درازه بر اين ملت و مردم اين ديار رفته. مردم ما از اين دردها زياد چشيدند. زيادی تعداد اين ماجراها هم، عمق درد هيچ کدوم رو کم نميکنه. هر کدوم دل آدم رو کباب ميکنه. اين رو گفتم که بهار بدونه هيچ دليلی، توجيه گر ستمی که بر او و خانواده اش رفته نيست. همونطوری که هيچ ظلمی، توجيه گر ظلم ديگه ای نيست.
همه ميدونيم که اين مردم کم از زندگی و جونشون مايه نگذاشتن. در سالهايی نه چندان دور، چه جوان هايی که برای دفاع از اين سرزمين و پس گرفتن اين خاک عزيز، جونشون رو در جنگی ناعادلانه و ناحق شجاعانه باختند. خيلی ها سلامتيشون رو هيچ وقت کامل پس نگرفتند. جوونهای ديگه ای بخاطر عقيده و ايمان به يک عده سياست باز و قدرت طلب متقلب جونشون رو جلو جوخه های اعدام از دست دادند، يا بهترين سالهای زندگيشون رو در زندان گذروندند. نسل های قبل هم کم ستم نکشيدند. روشنفکرانی که در رژيمهای گذشته، جان و زندگيشون رو بخاطر عقايد انسانيشون از دست دادند.
در اين سالهای اخير هم، روزگار مردم ايران، روزگار سختی شده. نابهنجاريهای زيادی در جامعه ايران بوجود اومده يا تشديد شده. دلايلش هم زياد و متفاوته. بخاطر همين نابهنجاريها، در طی ساليان متوالی شايد قريب ۲.۵ ميليون از ما، ترجيح داديم که مهاجرت کنيم. دلايل مهاجرت هم متفاوته. اما بجز عده کمی که به <اجبار> و برای حفظ جونشون مهاجرت کردند، باور من اينه که اکثريت ما به <اختيار> خودمون رفتيم. ما انتخاب کرديم که در "يه جای ديگه ای" از اين دنيا زندگی کنيم. عده ای هم در ايران هستند که امکان ترک کشور و اقامت در بهترين کشور های دنيا رو داشتند و دارند، اما <انتخاب> کردند که بمانند.
ما مهاجرين، بر حسب شرايط و امکاناتی که داشتيم، تونستيم به اون کشورها مهاجرت کنيم. قبول هم دارم که انتخاب محل زندگی، يکی از حقوق اوليه انسانه که امروز برای هر کسی فراهم نيست. اما، ما به هر ترتيب اين شانس را داشتيم که از اين حق استفاده کنيم. مهاجرت کردن و جای ديگه ای زندگی کردن هم نه عيبه و نه عار. نه وطن فروشيه و نه ناشی از ترسو بودن و نشانه در رفتن از زير مسيوليت. اما بجز عده کمی که <مجبور> به مهاجرت شدند، تصور من اينه که غالب ما برای <منافع شخصی> مهاجرت کرديم.
<منافع شخصی> چيه؟ هر کدوم از ما مهاجرها، ميتونيم در مورد آزادی ها، امکانات، رفاه، شرايط و موقيعت های تحصيلی، علمی، پژوهشی، شغلی و هزاران مزايای ديگه کشور ميزبانمون صحبت کنيم. ميتونيم ايران رو با اونجايی که انتخاب کرديم بريم، مقايسه کنيم. ميشه صحبت از ارزش های فردی و حريم شخصي ، آزادی عقيده، بيان و آزادی های ديگه اجتماعی اون کشورها بکنيم و بناليم که در ايران اين چيزها به آن حد نيست. ميشه از ثبات اقتصادی، سيستم بانکی و هزار مزيت مالی ديگه صحبت کرد که برای ما اونجا فراهم شده و اينجا نيست. ميشه از سطح علمی دانشگاهها و مراکز تحقيقاتی و امکانات اونها گفت و چندين ميشه ديگه!! همه اينها ميشه منافعی که شخصا در اونجا استفاده ميبريم. اما يادمون باشه ما داريم از سيستمی که اونجا بوسيله ديگران بنا شده، استفاده ميکنيم. درسته که ما هم مثل بقيه مردم اون جامعه به رشد و گسترش جامعه ای که در اون هستيم کمک ميکنيم. درسته که خيلی از ما، از جلوداران علم و تکنولوژی همون کشورها هستيم و آخرين کارهای علمی، فنی و پزشکی رو انجام ميديم. اما در نهايت، هر يک از ما، يک جز کوچکی هستيم از سيستم بزرگی که سالهاست بتدريج توسط ديگران بنا شده. ما در حريم های همون سيستم بنا شده، زندگی و کار می کنيم. ما، مهاجرين، نميتونيم ادعا کنيم که بنيانگذار اون سيستم جا افتاده، اما پويا، هستيم! بلکه در بهترين وجه، در بهبود و پويايی سيستم بنا شده مشارکت ميکنيم.
من نميگم که همه بايد برگردند و يا در ايران بمانند. من خودم يکی از اين مهاجران هستم. اما من ۱٦ سال از دوران تحصيلم رو در اين کشور گذروندم. از بهترين مدارس و بهترين معلمان اين کشور استفاده کردم. به يکی از بهترين دانشگاههای اين کشور رفتم. درسته که چند سال هم کار کردم و هزينه تحصيل دوران دانشگاهم را هم کامل پرداخت کردم. صحيح که يک دينار ارز هم از اين کشور براي تحصيل در خارج نگرفتم. اما اين ۱۶ سال تحصيل در ايران، سهم مهمی در موفقيت من در ادامه تحصيل در اونجا، در پيشرفت علمی و در کار حرفه ایم داشته. البته دانشگاههای اونجا و پشتکار خودم هم سهيم بودند. اما به هر حال بر اين باورم که من خيلی بيشتر از اينکه به اين کشور و هموطنانم کمک کرده باشم، از منابع و ثروتهای اين کشور در راه موفقيت خودم استفاده کردم. سالهاست که احساس ميکنم به اين کشور و مردمش بخاطر امکاناتی که به من دادند، دين بزرگی دارم.
ما اينجا رو گذاشتيم و رفتيم. اما يادمون باشه، هستند هموطن هايی که ميتوانستند برند و ماندند. يادمون باشه، هستند کسانی که با داشتن تمام امکانات در خارج، <انتخاب> کردند که به ايران برگردند. يادمون باشه هستند کسانی که به هر علت سالها زندان کشيدند ولی باز اين کشور رو ترک نکردند. ماندند و ساختند! هستند استادان دانشگاهی که بهترين تحقيقات را در بهترين دانشگاهای آمريکا انجام میدادند و ميتوانستند بمانند و در رفاه کامل زندگی کنند، اما الان در ايران مشغول تربيت دانشجو هستند. يادمون باشه که هستند مهندسينی که می توانستند زندگی راحتی در اونجا داشته باشند، اما اينجا کاری پيش پا افتاده تر از تواناييشان انجام ميدهند، تا به ايران کمک کنند. هستند پزشک هايی که ميتوانستند که کارهای تحقيقاتی در بيمارستان های اونجا انجام بدند يا تکنيک های جراحی روز رو پيشرفت بدهند، اما تصميم گرفتند که اينجا در اين شرايط سخت زندگی کنند و مردم کشورشون رو درمان کنند. هستند معلمانی که هر روز عاشقانه به شاگرداشون درس ميدن. همه اينها برای اينکه شايد اين کشور کمی پيشرفت کنه. آگاهی اجتماعی، فرهنگی و علمی اين مردم رشد کنه و کشور ما کم کم دارای سيستم پايداری بشه نزديک به سيستم همون کشورهايی که ما از اونها تعريف می کنيم. فاصله در بسياری از زمينه ها با کشورهای پيشرفته خيلی زياده. راه بلندی در پيشه. شايدم روز به روز فاصله ها داره بيشتر ميشه. اما اين افرادی که اينجا ماندند و يا برگشتند، ميتونند ادعا کنند که دارند اين کشور رو ميسازند و ميتونند ادعا کنند که سهم مهمی در اين ساختن و آباد کردن اون دارند، هر چند اين ساختن خيلی آهسته باشه، هر چند که برای هر قدم کوچک به جلو، چندين متخصص و سالها زحمت لازمه. هر چند که چندين نسل طول بکشه و شايد هيچ وقت به کشورهای پيشرفته نرسيم!
همه اينها رو گفتم که اين حرف آخر رو بزنم. به نظر من، "من مهاجر" بايد تعظيم کنم در مقابل کسانی که مانده اند و تلاش ميکنند که اين جامعه پيشرفت کند. بايد قدر کسانی رو بدونم که بهترين امکانات اونجا رو گذاشتند و حاضر شدند از رفاه خودشون بزنند، تا برای اين مردم رفاه بياورند . اگر دل من برای وطنم می تپه، که من فکر ميکنم دل هر ايرانی خواه يا ناخواه اينطوره، ته دلم ميدونم که مهاجرت کردن هنر زيادی نمی خواد. ميدونم که تحصيل کردن يا داشتن شغل عالی، و يا گرفتن تابعيت کشور خارجی، در مقابل ايستادن و ساختن کشور خود آدم پشتکار زيادی نمی طلبه. ميدونم که جای آسوده گزيدن، هنر نيست. همه ما "جنگجو" نيستيم، درست، اما اميدوارم که ارزش واقعی اين "جنگجو"ها رو بدونم. همين جنگجو های بی نام- که من آنها را مصلحين واقعی ايران مينامم- هستند که ايران فردا رو ميسازند و اينها هستند که حق بسيار بر گردن ما دارند. من، بشخصه، مديون اين مصلحين هستم، برای ساختن کشوری که امکاناتش رو به من داد تا به اينجا برسم که امروز هستم. من مديون جوانانی هستم که جونشون رو در جنگ دادند تا اين کشور پايدار بمونه و من در اون سالهای مهم زندگی، زندگيمو کنم و آينده مو بسازم. من مديون همه مصلحينی خواهم بود که بی ادعا کمر همت بسته اند تا اين کشور رو آباد کنند. من مديون اين آب و خاک و مردمش هستم. سر تعظيم در مقابل همه اونهايی که ايستاده اند و ايران رو ميسازند، فرود ميارم که بسيار وامدار اونها هستم و هميشه مديون اونها خواهم بود.
پ.ن: عنوان برگرفته از ترانه "نازنين" داريوش.
âگزارش يک عروسی
رقص، رقص، رقص، شام، رقص، استراحت، رقص، رقص و بازم رقص. عروسیهای ايرونی هميشه با حالند، حتی اگر نه فاميل عروس باشی و نه فاميل داماد و به جز ۲-۳ نفر ديگه کسی رو نشناسی! جالبترين نکته يک خانمی بود با مسيوليتی شبيه نقش Jennifer Lopez در The Wedding Planner و همونطوری هم به همه دستور ميداد!
âديدن سابرينای بيلی وايلدر بعد از ديدن سابرينای سيدنی پولاک، يکم عجيب بنظرم آمد. هر دو يک داستان رو تعريف ميکنند، يک fairly tale جذاب رو. با اينکه نسخه اصلی (وايلدر) به شيوه داستان گويی fairly tale وفادارتره، با اينکه ديالوگ های طنز بهتری داره و با اينکه Audrey Hepburn مثل هميشه بسيار دوست داشتنيه، من با نسخه سيدنی پولاک احساس نزديکی بيشتری کردم. شايد بخاطر اينکه پولاک اين داستان رو با مشخصه های اجتماعی سالهای ٩۰ خيلی خوب تصوير کرده و شخصيت های داستان، شيوه زندگی و عاشق شدنشان برای منی که فرهنگ اين سالها رو بهتر درک کردم، ملموستر و قابل باورتر باشه.
____________________________________________________________________________________________
Monday, October 21, 2002
âبازگشت مهاجران، چند نکته
دو سه روز پيش، سينا مطلبی مقاله خوبی در مورد مهاجران ايرانی در روزنامه حيات نو نوشته بود. سينا در اين مقاله به نکات خوبی اشاره کرده بود، از جمله اينکه اين مهاجران طيف وسيعی دارند و بعلل مختلف مهاجرت کرده اند. امروزه هم ديدگاه آنها به ايران و ارتباط با ايران بخاطر اين گستردگی زمينه ها، دلايل و چگونگی احوالات آنها متفاوت است و نمی شود همه آنها را با يک منظر بررسی کرد. سينا پيشنهاد داده بود که مهاجران ايرانی را بايد به چند دسته جدا تقسيم کرد و با هر کدام از اين گروه ها بروشهای خاص خود ارتباط برقرار کرد و احيانا شرايط بازگشت به ايران را برای هر گروه بصورت متفاوت فراهم آورد.
در مجموع، با نظرات سينا مواقفم. هر چند مقاله فعلی بيشتر به يک مقدمه و طرح "صورت مسيله" ميماند تا تحليل اينکه هر کدام از اين گروه های مهاجر، چرا مهاجرت کرده اند و ديدگاهای آنها و شرايط بازگشتشان چيست. اميدوارم که در مقالات بعدی، سينا به اين مسايل اصلی بپردازد. نکته ديگر اينکه توجه سينا به تقسيم بندی مهاجران از جهت پيش زمينه مهاجرتی بود (مثلا تقسيم بندی به نخبگان/سياسيون/رفاهي)، که نکته درستيست. اما حتی مهاجران به خاطر کشور ميزبان هم با هم تفاوتهايی دارند. مثلا، بخاطر شرايط مختلف مهاجرت، ديدگاه ها، ساختار فرهنگی و توقعات مهاجران ايرانی مقيم کشور سويد، با اغلب مهاجران ايرانی مقيم آمريکا تفاوت های اساسی دارد. فرهنگ کشور ميزبان هم در شکل دهی اين ديدگاه ها و فرهنگ حاضر مهاجران ايرانی هم تاثير زيادی داشته است که به همين جهت بعد جغرافيايی حايز اهميت ميباشد.
نکته ديگر که در مقاله سينا هم اشاره ای شده بود، اينکه موج مهاجرت کنونی از ايران بسيار نگران کننده تر از مسيله برگشت مهاجرينی است که سالهاست در کشور های ديگر خانه و زندگی تشکيل داده اند. حدس من اينست که سرمايه ای که کشور ما بخاطر اين موج مهاجرت مرتبا از دست ميدهد، به مراتب بيشتر از سودی است که از بازگشت عده کمی از مهاجران فعلی مقيم ديگر کشورها نسيبش می شود. بنابراين، مثل هر سرمايه گذار عاقلی، بايد جلوی ضرر اصلی را گرفت و روشهايی پيدا کرد که زندگی در ايران را برای ايرانيان مقيم ايران جذاب و با انگيزه کرد و بعد بفکر رفتگان(!) بود.
در مورد مهاجرين هم، به نظر من، احتمال برگشت آنها به ايران زياد نيست و بجای سرمايه گذاری در اين جهت، دولت ميتواند در محکم کردن وابستگی های فرهنگی ايرانيان خارج از کشور با فرهنگ داخل کشور سرمايه گذاری کند. به عبارت ديگر، با برنامه های درست، ميشود ايرانيان خارج از کشور را بيشتر "ايرانی" نگاه داشت. اين امر مخصوصا برای نسل دوم و سوم ايرانيان مهاجر ميتواند بسيار مفيد و موثر باشد. ميشود کار های زيادی در زمينه گسترش ارتباط فرهنگي ايرانيان خارج از کشور با فرهنگ ايرانی کرد. ميشود برنامه های متعدد برای بازديد و انتقال دانش و تکنولوژی توسط نخبگان خارج از کشور به ايران گذاشت. ميشود مدارس ايرانی را در کشورهای ديگر حمايت کرد و گسترش داد.
از حق نگذريم، دولت ايران از دوران رياست جمهوری آقای خاتمی، ديد خود را نسبت به ايرانيان خارج از کشور بشدت و در جهت مثبت تغيير داده و با دادن امکانات ساده ای، چون معافی سه ماهه، بانی مسافرتهای بعضی از ايرانيان خارج از کشور به ايران شده است. برنامه های تلويزيونی جام جم هم در زمينه ارتباط فرهنگی در حد بسيار محدودی موثر بوده اند. اما بايد در نظر داشت که بودجه دولت هم در اين زمينه ها محدود است و برای اين نوع برنامه ها ميتوان از مشارکت ايرانيان مقيم خارج از کشور (مالي، انسانی، ..) هم کمک گرفت. صحبت در زمينه تبادل فرهنگی ايرانيان داخل و خارج از کشور و راهکارهاي مربوطه زياد است و در اين مجال نمی گنجد.
âديشب در راه بازگشت به خانه کم بود عابر پياده رويی رو زير کنم! داشتم در خيابان کاملا تاريک کناری پارک وی به سمت پمپ بنزين نمايشگاه، با سرعت حرکت ميکردم که متوجه شدم با فاصله ميليمتری از کنار يک عابر پياده که در امتداد سمت چپ خيابان و در داخل خيابان راه ميرفت گذشتم. واقعا خدا رحم کرد! هيچ حواسم نبود که ممکنست در آن سمت خيابان کسی در مسير حرکت ماشين باشد. بعد از رد شدن از طرف، تازه تمام تنم شروع کرد به لرزيدن! آدم بايد موقع رانندگی ۱۰۰ تا چشم داشته باشه، شايدم بيشتر!
âخواب بر فراز کاناپه!
ديروز ميخواستم "بهشت بر فراز برلين" ( The Wings of Desire) ويم وندرس رو ببينم. سالها قبل وقتی در ايران بودم، مجله فيلم از اين فيلم تعريف بسيار کرده بود و مقاله پشت مقاله به نقد و بررسی آن اختصاص داده بود. البته آن زمانها دست ما که به اين فيلمها نميرسيد و سهم ما همان مقاله ها و چند عکسی بود که در مجله فيلم چاپ شده بود.
چند روز پيش در صحبت با دوستی، معلوم شد که او اين فيلم را با زير نويس انگليسی دارد و من مشتاقانه از او اين فيلم را به امانت گرفتم. امروز بعد از ناهار، چون ويديو خانه ما ظاهرا مورد استفاده چندانی قرار نميگيرد، اول اتصال ويديو به تلويزيون رو با نوار ديگری امتحان کردم، . بعد هم تلويزيون را دوباره تنظيم کردم که فيلم را با بالاترين کيفيت ممکن ببينم.
بعد از مهيا کردن شرايط مناسب، فيلم را بنمايش گذاشتم و خودم هم روی کاناپه مقابل تلويزيون دراز کشيدم که فيلم را در راحتی و تمرکز کامل ببينم. فيلم با همان تصويری شروع شد که در مجله فيلم ديده بودم و فرشته ای را بالای ساختمانی در برلين نشان ميداد. اما هنوز نيم ساعت از فيلم نگذشته بود که فيلم بنظرم خيلی آهسته آومد و به خواب عميقی رفتم و ۱ ساعت بعد با سردرد شديدی از خواب پا شدم، در حاليکه فکر کنم فيلم در قسمت های انتهايش بود. اين هم از ديدن فيلم هنری که سالها انتظارشو کشيده بودم! فکر کنم اينروزها طبعم با همون ژانر دختر شيرينی فروش سازگارتره!
____________________________________________________________________________________________
Sunday, October 20, 2002
âکلمات خفن
ديروز فرهنگ لغات من کمی گسترش پيدا کرد. بالاخره دوست عزيزی کمکم کرد تا مفهوم کلماتی چون خفن، بچه مثبت، دودر کردن، دودر باز و توپ رو فهميدم. قبلا وقتی اين کلمات رو می شنيدم، بر حسب حدسيات خودم، جملات رو معنی ميکردم. اما ديروز فهميدم که در خيلی موارد حدسيات من اشتباه بوده! مثلا فکر ميکردم "بچه مثبت" يعنی "آدم خوشبين" و "دودر باز" يعنی "آدم روی گشاده"! حالا با افتخار ميتونم بگم:"حواستون باشه من ديگه يه بچه مثبت تابلو نيستم که هيچ قراری رو دودر نکنه ها! اين دوست ما هم اند با مرايه. دمش گرم!!"
âچند روز پيش با پدرم توی ماشين جايي ميرفتيم و داشتم من رانندگي ميکردم. يکدفعه به پدرم گفتم: "اينجا هم، زندگی خيلی راحته ها!". ديدم سکوت کرده و چيزی نمی گه. همونجا فوری گفتم: "البته اين درسته وقتی آدم مجبور نباشه برای نون شب کار کنه، خرجی نداشته باشه، خونه پدر مادرش زندگی کنه که همه چی براش مهياست، از ماشينشون تمام وقت استفاده کنه، و هی اينور انور بره!". با خنده جواب داد: "اين حالا شد يه چيزی!"
____________________________________________________________________________________________
|