آن سوی مه    

Friday, November 08, 2002

●اين هم آرای من بر مبنای Snippet ها:

۱.آريا، زندگی زيباست
۲.ازيما، پاييز
۳.فرا، پشه

با قدردانی ويژه از فرا، به خاطر توجه به مشکلات روزمره (يا در واقع شب مره) زندگی در ايران. آهنگ پشه، استمداد دل اون دسته از ماست که هر شب با پشه ها می جنگيم! (من هر شب مجبورم برای خواب پشه بند بزنم و تازه بازم پشه های ناکس دست و پامو هر وقت از پشه بند بيرون می افتند ميزنن!)
●نامه ای به CAL

کل عزيزم، سلام. خوبی؟ کل جان، اينقدر فکر نکن که مثلا داری به مردم کمک ميکنی. فکر نکن که صحبت کردن از Common Sense خيلی هنره! يا اينکه منطقی برخورد کردن و حلاجی ساده مسايل رو بلدی. تو کارشون اينقدر دخالت نکن! خودشون بهتر از تو اينها رو ميدونن. يک کم به فکر خودت باش! به مسايل خودت برس. يک کم از گره های خودتو باز کن! اصلا تازگیها خودتو تو آينه نگاه کردی؟ ديدی کله ات چه برقی ميزنه؟! باباجون آخه "کل اگر طبيب بودی، سر خود دوا نمودی!"
●پول بهتر است يا ثروت؟!

-"هدف من در زندگی اينکه تا ۳۵ سالگی برای خودم و خانواده ام، يک زندگی مرفه داشته باشم."
-" ۵۰۰ هزار تومن هم ۵۰۰ هزار تومنه و منو ۵۰۰ هزار تومن نزديک ميکنه به هدفم."
-"پارسال ماشينم x بود. امسال عوضش کردم، y خريدم. سال بعد پول جمع ميکنم که z بخرم."
-"آدم بايد عرضه داشته باشه. آدم بيعرضه ممکنه در ٧۰ سالگی صاحب خونه بشه، اما آدم باعرضه در ۳۵ سالگی خونه ميخره. "

واقعا تو فکر بعضيها، پول بهتره يا ثروت؟!
●از اون شب های بياد ماندنی!

يک شب دلپذير. يکی از اون شب هايی که دوستی و صميميت موج ميزنه . يکی از شب هايی که ارزش دوستی های خوب رو دوباره حس مي کنی. يکی از اون شب ها که انگار دوباره بچه مدرسه ای شدی و رفتی خونه دوست همکلاسيت!

البته اولش اينجوری شروع نميشه. طبق معمول اين هفته همون برنامه همشيگی رو اجرا ميکنی: وقت تلف کردن الکی، هول هولکی حاضر شدن، و آژانس سواری به سمت مقصد. کارتو که تموم ميکنی، يادت می افته که دست خالی نميشه رفت مهمونی. حس فارست گامپی ات گل ميکنه:" يه جعبه شکلات!" بعد از کلی پرسه زدن تو خيابون ونک تازه معلوم ميشه که شيرينی فروش محترم پاساژ ونک شکلات نداره.

دوباره يه آژانس و دو جا توقف تو ملاصدرا تا يک جعبه شکلات پيدا ميکنی. اما چون ديرت شده، پول رو اول ميدی و وقتی که شکلات کادو شده رو تحويل ميگيری، ميبينی همه جای کاغذ کادو نوشته: "God Bless Your Marriage"! وقتی به دختر شرينی فروش معنی اين جمله رو ميگی و اينکه داری برای يه زوج ده ساله اينو ميبری و نه تازه عروس-داماد، تازه متوجه ميشه که کاغذ کادويی هم مناسبت مختلف داره و ميگه حاضره عوضش کنه، اما ديگه ديره شده و فرصت عوض کردن نيست.

نيم ساعت ديگه ماشين سواری تا برسی به خونه دوستت. ملاقات همکلاسی قديمی و خانواده اش برای اولين بار. تازه ميفهمی که تنها مهمونی اون شبی. با خانومش و پسرش خيلی زود دوست می شی. از همه جا و همه کس تعريف ميکنین. از سالهای دور و نزديک. از خاطره ها و اينکه طی سالها که همديگر رو نديدین چه اتفاقاتی افتاده. براي خانومش از سالهاي مدرسه ميگی. ميخورين و مينوشين انگار که فردايی نيست. حرف آينده، برنامه ها و نامطمينی ها. حرف، حرف، حرف که ميبينی شده ۲ نصف شب و هنوز هم اونجايی. ميزنی بيرون، اما در راه برگشت در فکری که يه دوست دبيرستانی، هنوز يه دوست دبيرستانيه: همون يک رنگی، همون صداقت، همون بی آلايشی. از اون شب نشينی های خودمونی دوست داشتنی از کار در مياد که انتظارشم نداشتی! از اون شب های بياد ماندنی.
●هوای خنک و مطبوع پاييز، سنگفرش های تميز و خيس شده از بارون، برگ های زرد و طلايی درختان، بوی خوش و تازه سبزی های بارون خورده، صدای پای آب در جويبارهای باريک و نقلی، راه باريکه های پيچاپيچ سنگفرش شده، همه در يک سکوت آرامش بخش و استثنايی. حس ميکنی که فضای اطرافت، با تمام وجود تو رو در آغوش خودش کشيده و می خواد تا ابد نگهت داره.
●خيابان تهران.com

ميخواستم به دوستان خارج از کشور، وب سايت tehranavenue رو معرفی کنم. بنظر من، دو زبانه بودن اين وب سايت و گزارش های خوب و کاملی که از اماکن و اتفاقات اجتماعی در تهران ارايه ميده، ميتونه حال و هوای تهران رو در زمينه های مختلف به ايرانيان خارج از کشور، منتقل کنه. زمانی که من خارج بودم، بطور مرتب اين وب سايت رو می خوندم و از گزارش هاشون لذت ميبردم. دستشون درد نکنه.

در ضمن می خواستم تشکر کنم از دوستانی که از اين "شبه-سياحت نامه" های من استقبال کردند و از طريق ايميل دلگرمی دادند و ميدهند. مخصوصا دوستان عزيز خارج از کشور که اين مطالب رو مفيد ديدند. راستش رو بخواهيد، نوشتن اين جور مطالب، در چند هفته اول آمدنم برايم جالب بود. اما خيلی زود لحن يکنواخت گزارشی اونها برای خودم هم خسته کننده شده بود. تشويق های شما باعث شد که به نوشتن اينجور مطالب ادامه بدم. اما برای تنوع و ارضای شخصی هم که شده، سعی ميکنم اين مطالب بيشتر آينه نگاه شخصی من باشند و نه لزوما گزارشی کامل،دقيق و صحيح. برای همين، اشتباهات و نقوص اونها رو به بزرگی خودتون ببخشيد.
●فيلم ديدن به روش هامونی!

ساعت ۱۰ شب، جلو سينما فرهنگ، با چند نفر از دوستان برای ديدن فيلم Traffic. ديدن جمعيت ايستاده در جلوی سينما --- يادآوری سال ۵٨، جلو سينما فرهنگ، صف طولانی، با مادر، زن عموها، پسر عمو و دختر عموها. فيلم، محمد رسول الله --- داخل سالن سينما، پيدا کردن صندلیمان و نشستن. ديدن همون صندليهای مبلی سابق --- سال ۵٩، فيلمی که يادم نيست اما خيلی شلوغ بود، سفارش و بليط ويژه گرفتن توسط پدر دوستم برای ما بچه ها که مثلا پارتی داشت ، نشاندن ما ته سالن روی صندليهای اضافه ای که چيده اند توسط مسيول سينما و حسرت/عصبانيت کودکانه که چرا مارو رو صندلی مبلی نشوندند! --- شروع فيلم Traffic، فيلم انگليسی، ديدن زير نويس فارسی --- تابستان ٩۲، سالن باريک شماره ۳ عصر جديد، سانس آخر، ديدن فيلم Dances with Wolves با خواهرم و دوستانمان --- گوش دادن به صدای اصلی و خوندن زير نويس فارسی جهت تطبيق --- چند ماه پيش، ديدن فيلم رای مخفی در سينمای اونجا و خوندن زيرنويس انگليسی جهت تطبيق! --- شنيدن صدای تماشاچی پشت سرم که گهگاه صحنه های فيلم را پيشاپيش برای دوستش ميگويد يا صحنه ای را توضيح ميدهد --- باز سال ٩۲،شنيدن صدای دوستم در سينما عصر جديد که با هيجان در گوش من ميگويد: "اينجاست که کويين کاسنتر دختره رو ميبوسه و سانسورش کردن!" --- پايان فيلم، بيرون آمدن از سينما، تعريف با دوستان و برگشت --- خوشبختانه موندن در زمان حال و اينکه ديگه فلش بکی در کار نيست!

●"!It Would Have Been Good to Be The King"

در زيرزمين شعبه مرکزی بانک ملی واقع در خيابان فردوسی، موزه ای واقع شده که جواهرات سلطنتی خاندانهای افشار، قاجار و پهلوی بطور دايمی به نمايش گذاشته. ديروز به پيشنهاد دوستی که خودش هم برای ديداری کوتاه به وطن برگشته، رفتيم به ديدن اين جواهرات سلطنتی.

اولين نکته ای که توجه منو جلب کرد، برخورد بسيار مودبانه و دلپذير مسيولين موزه بود. در ورودی موزه، به من توصيح داده شد که عکاسی در موزه ممنوعه (پدرام، ميدونم الان يه نفس راحت کشيدی!) و بردن کيف هم مجاز نيست. چند پله پايينتر، کوله پشتی من رو به امانت گرفتند و يک شماره دادند. بعد هم بعد از پرداختن پول بليط و گذاشتن از metal detector، چند تا پله پايين تر رفتم و خودمو در مقابل تخت طاووس، تخت جلوس نادرشاه افشار، ديدم. جناب نادرشاه ماشالله تخت بزرگی داشتند و ميتوانستند کلی مهمان را سوار تختشان کنند.

در سمت راست اين تخت، سالن اصلی موزه قرار داشت که نمايشگاه قسمتی از جواهرات سلطنتی موجود در خزانه ايرانه. جواهرات در تابلوهای شيشه ای ديواری يا در ويترين های بزرگ شيشه ای در ميانه سالن قرار داشتند و خانم های راهنما، محتويات هر تابلو و ويترين رو توضيح ميدادند.

در يک نگاه کلی معلوم شد که شاهان گذشته خوش سليقه بودند، چون هر نوع سنگ قيمتی که ميخواستيد در جايی از جواهرات بکار رفته بود. بعد هم ماشالله ماشالله دست و دلباز بودند، چون از استفاده زياد سنگ های قيمتی دريغ نکردند و بعضی از قطعات جواهرات سلطنتی، شامل هزاران سنگ قيمتی ميشد.

همه جور وسايل قيمتی هم در اين سالن پيدا ميشد، از شمشير و گرز های مرصع تا تاج، نيم تاج ها و عصاهای گوناگون. حتی جناب ناصرالدين شاه، قبله عالم، ظاهرا به جغرافی عالم هم علاقه مند بوده و دستور داده بودند که يک کره جغرافيايی از سنگ های قيمتی درست کنند. طبق گفته راهنما، روی اين کره کشورهای ايران، انگليس و خاور نزديک با الماس سفيد نشان داده شده بودند و بقيه کشورها با سنگ های قيمتی ديگر. آبها هم با زمرد نشان داده شده بودند. بيچاره مليجک که مجبور بوده از اين کره ، جغرافی جهان رو ياد بگيره.

تاج های قاجار و پهلوی هم در نمايش بودند. تاج قاجار توسط فتحعلی شاه ساخته شده بود و مورد استفاده برای تاج گذاری او و شاهان بعدی قاجار قرار گرفته بود. رضاشاه هم دستور داده بود که تاج نسبتا ساده ای با الهام از دوره ساسانيان ساخته شود که از تاج قاجاريان استفاده نکند. ظاهرا حتی وسايل خورد و خوراک، نوشيدن و ظروف پادشاهان هم از جواهرات ساخته شده بود. بيچاره ملکه ها چه زحمتی می کشيدند که اين ظروف رو با دست بشورند، اونهم بدون ريکا و ماشين ظرف شويی!

همچنين شنل (؟) های پادشاهان قاجار و پهلوی هم بنمايش گذاشته شده بود. جبه و لباس های ناصرالدين شاه قاجار اين بين جالب بود و شايعه اينکه در زير دو جواهر نصب شده روی يک لباسش، سوراخ دو گلوله ميرزا رضای کرمانی قرار دارد. در ميان اين همه جواهر و لباس مزين، قبای صدر اعظمی امير کبير چه ساده، متواضعانه و زيبا بود.

از نکات جالب ديگر، يک ويترين پر از سنگ های زمرد بود. مقدارشان آنقدر زياد بود که قسمتی از آنها در هم در کاسه هايی ريخته بودند. انگار کاسه هايی پر از تيله های بزرگ سبز رنگ هستند! ظاهرا تيله بازی در بين شاهزادگان هم رواج داشته! ويترينی ديگر مجموعه نفيسی از بهترين مرواريدهای خليج فارس را داشت. جالبترين جواهرات اين مجموعه، دسته گل هايی بودند که از مروارديد های بسيار ريز بافته شده بودند و برای تزيين تخت سلطنت بکار ميرفتند.

در نهايت هم، الماس صورتی رنگ "دريای نور" بود که در کنار تاج محمدرضاشاه، جلوه ميکرد. دريای نور بزرگترين الماس صورتی رنگ دنياست، که همراه الماس سفيد بزرگ ديگری "کوه نور" توسط نادرشاه از هند به غنيمت آورده شد. "کوه نور" امروز ظاهرا در خدمت ملکه انگليس قرار دارد.

در مجموع، موزه جواهرات سلطنتی خيلی ديدنيست. منو ياد اين جمله Mel Brooks در فيلم History of the World- part II انداخت که می گفت: "!It's good to be the king"!

پ.ن: بعد از موزه هم، من و دوستم رفتيم کافی شاپ رييس که ادعا ميکند نماينده Starbucks در ايران است و قهوه کافيين دار و بدون کافيين Starbucks عرضه ميکند. اين اولين کافه گلاسه من با قهوه starbucks بود! صاحب مودب مغازه هم در مورد نحوه خريد و ورود قهوه به ايران و مشکلاتش برايمان کمی صحبت کرد.
[Powered by Blogger]