آن سوی مه    

Saturday, November 16, 2002

●چند قدمی ديگر در مه

هوای تهران، امشب عجب هوای مه آلود با طراوتی بود! سر شب، سر درد عجيبی داشتم که با چای خوردن هم خوب نشده بود. رفتم سر خيابون که روزنامه بخرم و هوايی بخورم، که ديدم هوا مه شده. به سرم زد برم پياده روی.

پارکينک تله کابين خيلی خالی از ماشين بود. مسير پياده روی تا ايستگاه اول هم نسبتا خلوت از جمعيت. من معمولا مسير پارکينگ تا ايستگاه اول رو ميدوم اما امشب هوا، هوای قدم زدن در سکوت بود و نه هوای دويدن. مه رقيق زيبايی تمام هوا رو پر کرده بود و چراغ های مه شکن کنار جاده رو در هاله های ابهام فرو ميبرد. سردی مطبوع هوا، پوست صورت و دستها رو نوازش ميداد. بوی رطوبت مه دور آدمو گرفته بود. صدای آب رودخونه ولنجک حال و هوای کوهستان رو کامل ميکرد. در جايی از مسير، هيچ آدمی به چشم ديده نميشد. نه صدای پايی می آمد، نه صدای حرفی، نه صدای خنده و نجوايی. فقط صدای طبيعت کوهستان. چراغ های شهر تهران هم در اون مه و در اون سکوت، رويايی تر بنظر ميرسيدند. انگار می پرسيدند که "بالاخره اينجايی يا اونجايی؟" سرمو انداختم پايين و مسير رو ادامه دادم. چند دقيقه بعد، رسيدم به ايستگاه اول با همان رستورانها و دکه های هميشگی پر سر و صدا، چراغهای فراوان و صدای بلند راديو. نم نم بارون شروع شد و مه رو با خودش برد. البته از سردرد کذايی هم ديگه خبری نبود.
●عصر جمعه در برج آرين

تا اونجايی که من يادمه مراکز خريد تهران در روز های جمعه تعطيل بودند. امروز عصر هم با دوستی ميخواستيم بريم يک جای ساکتی، چايی و قهوه ای بخوريم و ساعتی گپ بزنيم. من هم که تازه برج آرين رو ياد گرفتم، کافی شاپ آرين رو پيشنهاد کردم با توجه به اينکه نسبتا فضای بزرگی و ميزهای زيادی داره و لازم نيست مثل کافی شاپ های فسقلی شهر، عملا صحبت های ميز های بغلی رو هم گوش بدیم. بگذريم از مشارکت هر از گاهی!

وقتی اونجا رسيديم، کاشف بعمل آمد که مرکز خريد و بيشتر مغازه های اون باز هستند. نميدانم بخاطر ماه رمضونه يا اينکه جمعه ها هميشه اينطوريه. اما تمام خيابان ميرداماد در حوالی برج آرين رو ماشين پارک کرده بودند و جمعيت داخل مرکز خريد موج ميزد. ظاهرا يک قرعه کشی جوايز هم برای خريداران در طبقه همکف در جريان بود که باعث شده بود که مردم در طبقه همکف و در کنار راهرو های طبقات بالاتر مشرف به اون طبقه جمع بشند. بقيه جمعيت هم بيشتر در راهروها ديده ميشدند تا در مغازه های پاساژ و بنظر ميرسيد مردم بيشتر برای گردش و window shopping آمدند تا خريد.

کافی شاپ آرين هم غلغله بود. ميز ما عملا به ميز های بغلی چسبيده بود. چند بار متوجه شدم خانم ميز کناری، رفته تو بحر صحبت ميز ما و داشتم وسوسه ميشدم ازشون بخوام که ايشون هم مشارکت کنه! يک ميز کناری ديگه هم راه خروج منو کاملا مسدود کرده بود و در آخر هم مجبور شدم ۳ نفر از اون ميز رو بلند کنم تا بيام بيرون. در ضمن بعضی از مردم هم کلی شيک کرده بودند، و ميشد کلی خانومهای عجق وجق و آقايون کراوات پوش رو مشاهده کرد.

از يک طرف، رفتن و ديدن اين جمعيت در روز جمعه بعدازظهر- که تا اونجايی که من يادمه، خيلی از جمعه بعد از ظهرها کسل کننده بود- دلپذيره و نظاره اون در حال حرکت و خريد، تماشايی و سرگرم کننده. از طرف ديگه، اگه دنبال محيط آروم برای گپ هستين، شايد همون کافی شاپ های فسقلی بهتر باشند.

پ.ن: (برای دوستان خارج از کشور) برج آرين واقع شده در خيابان ميرداماد، بعد از پل جردن-بزرگراه و قبل از ميدان محسنی در ضلع جنوبی خيابان.
●امروز داشتم ماشينو کمی پايينتر از سينما فرهنگ پارک ميکردم که يک سری به دارينوش بزنم. يک آقای ريشوی ۴۰-۴۵ ساله که کاپشن و شلوار مشکی تنش بود و ظاهرش معمولی به نظر ميرسيد، جلوی پنجره ماشين ايستاد، يک شکلات کوچک به من داد و گفت:" اين شوکولات رو بذار موقع افطار بخور و يک کمکی هم به نابينايان بکن!". من در اون لحظه فکر کردم که احتمالا اين هم ترفنديه برای پول گرفتن. اما ديدم اين آقا چند لحظه ای خيره به من نگاه کرد و بعد هم گذاشت و رفت! شکلاته هنوز اينجاست و من هم هنوز در ابهام!
● يک کم بندبازی!

ويلون زنی روی بام. فيلم رو سالها پيش وقتی بچه بودم ديدم و چيزی ازش يادم نيست. تنها خاطره مشخصی که از اين اسم دارم اينه که سالها قبلترش، اين اولين صفحه ای بود که با گرامافون پدربزرگم گوش دادم و در عالم بچگی، حين گوش دادن به صفحه، يک ويلونيست رو بالای پشت بامشون در ذهن خودم تصور ميکردم!

چند روز پيش دوستی تعبير جالبی از اين فيلم می کرد: همه ما در زندگی، مثل بندبازانی هستيم که روی يک بند باريک قدم بر ميداريم. امروز داشتم فکر می کردم که من چه جور بندبازی هستم: اين روزها، احتمالا يک بندباز خيلی محتاط که هر قدم رو با کلی وسواس و دقت بر ميداره. گاهی هم از ترس افتادن، يک قدم به عقب بر می گرده. مدتی هم هست که زمين نخورده و همين ترسوش کرده. دقت و احتياط زياد، هيجان و شور بندبازی شادابانه رو از آدم ميگيره. گاهی لازمه آدم ريسک کنه و چند قدم رو با هم برداره. هم شور و هيجان داره و هم تحرک و شادابی. فوقش هم، از اون بالا می افتی و سر زانوهات و کف دستات زخم ميشه! شايدم يک کم بيشتر. اما ارزششو داره!
●۳ حادثه کوچک در يک روز معمولی که به خير گذشت:

۱. گم شدن کيف پول در سعادت آباد. در راه برگشت به خانه که سعی می کنم راهی برای گفتن داستان گم شدن کيف پيدا کنم که پدر و مادرم ناراحت نشن. رسيدن به خانه و اولين چيزی که پدرم می گويد:" کيف پولتو گم کردی؟" معلوم ميشه که خانمی زنگ زده و گفته کيف رو پيدا کرده. بازگشت مجدد به سعادت آباد و باز گرفتن کيف پول، بدون اينکه چيزی از آن کم شده باشد. جالب اينکه آقايی که کيف رو توی خيابون پيدا کرده بود، در موقع رسيدن من در حال نماز بود. بعد از تمام شدن نماز و دادن کيف پول، وقتی که پرسيدم چگونه ميتونم محبتشون رو جبران کنم، جواب ميدهه که وظيفه اش بوده و کار مهمی نکرده. دير رسيدن به قرار بعديم، اما شکر اينکه آدم های درستکار تو اين مملکت هنوز هم خيلی زيادند.

۲. اولين عصبانيت در موقع رانندگی: خيابان فرشته، مقابل مرکز خريد فرشته. من راهنما زدم و با دست هم به ماشين پشت سری اشاره ميکنم که می خواهم پارک موازی کنم. خيلی هم عجله دارم. به محض اينکه جلو ميروم که با عقب پارک دوبله کنم، ماشين پشتی جلو ميايد و ميچسبونه به پشت ماشين من. بعد هم چراغ و بوق ميزنه که راه را باز کنم. بر ميگردم و ميبينم ۳ تا پسر که بزور ۱٨ سالشون ميشه در ماشين نشسته اند و وقتی اشاره ميکنم که می خوام پارک کنم، انگار نه انگار. بالاخره، برای باز شدن راه بند آمده، مجبور ميشوم ۱۰۰ متری جلوتر بروم و جاي ديگه ای پارک کنم. با توجه به اينکه عجله داشتم و ديرم هم شده بود، ديگه نتونستم تحمل کنم و يک فحش نثار ۳ تاشون کردم!

۳. نزديکترين تصادف: ساعت ٧ شب. باز هم ديرمون شده و داريم با سرعت در خيابان نياوران ميرونيم. وارد خيابان يک طرفه به سمت فرمانيه ميشيم. يک لحظه که در حال سبقت گرفتن در خط انتهايی سمت چپ خيابان هستم که پرايد کناری ميپيچه سمت چپ که از من راه بگيره (فکر کنم اينجا به اين عمل ميگن لايی کشيدن!). پيچيدن همان و، بلوکه کردن ماشين من همان و، ترمز ناگهانی من همان. صدای شديد ترمز، کشيده شدن ماشين روی اسفالت و درست در کنار جدول متوقف شدن . بيچاره مامانم که ترسيده و کلی هم به من غر ميزنه (که البته کاملا حق داره، سرعت من زياد بود!). بخير گذشت ولی تمام مغازه دارها ريختن بيرون و کمی سرگرم شدند. در آخر هم آقای پرايدی دستی تکون ميده به نشانه معذرت خواهی و دمش ميگذاره رو کولش و ميره!

فکر کنم اول بايد يک صدقه حسابی بدم و بعد هم اينکه کم کم چمدونهامو ببندم!
●خودشناسی کارتونی

دنيای کارتون و کاريکاتور دست به کار جالبی زده: از افراد مختلف در مورد يک اثر منتشر شده در وبلاگش نظر می خواد و همراه با اثر منتشر ميکنه. ظاهرا حتی در مواردی، نظر صاحب اثر رو هم همراه با نظرات ديگران درج ميکنه. يک نوع نقد و بررسی کار هنری بوسيله عموم، که فکر کنم برای مخاطبان و صاحب نظر ارزشمنده و آموزنده.

اما در بعضی موارد، اين نظر سنجی يک کاربرد ديگه هم داره و اون نوعی تست تفننی روانشناسی دست جمعيه! مثلا در کارتون شماره ۵، به نظر مياد که بيشتر افراد (صرف نظر از اون دسته که قصد نقد هنری يا جوک گفتن رو داشتند) با ديدن کارتون، اونچه که فورا به نظر شون ميرسيده، نوشتند. اين نظرات رو ميشه جواب به يک سوال ساده روانشناسی دونست و اينکه افراد در مورد يک موضوع چه احساسی دارند و به چه جنبه ای بيشتر اهميت ميدند. مثلا تلقی بعضی از اين کارتون، در متفاوت بودن زن و مرد در يک رابطه است، بعضی به تکيه گاه بودن يکی برای ديگری اشاره داشتند و اکثريت هم به ابديت يک رابطه عشقی به عنوان يک ارزش اهميت دادند.

نکته آخر اينکه منظورم از اين بحث روانشناسی ديگران نيست، بلکه بيان اين که اين جور تست ها کمک ميکنه که آدم ديدگاه های خودش رو بصورت برشی بطور نسبی با ديگران ببينه و بسنجه.
●کفاف زمستان پرنده‌ای!

مرواريد روزهای شوريده را
دانه دانه در راه میريختيم
و هر چه تهی تر
به تقدیر خويش می رسيديم.

چو آهنگ بازگشت کرديم
نشانی از راه نشان کرده نيافتيم
پرنده‌ای رد ما را
به لانه برده بود
شور و جنون ما
تنها کفاف زمستان پرنده‌ای بود!

" فرشته ساری "

نقل از گوی بيان ۶۶.
●چه می کنی وقتی ميبينی صاحب مغازه، پيرمرديست که ظاهرا از صبح تا ظهر دشتی نداشته و مستمندانه ميخواهد جنسی را به شما بفروشد؟
●اين هم از جوايز "جام تنيس گلدون-آنسوی مه": شب گذشته، پيتزا آفتابگردان با سالاد، نون سيردار، نوشابه و مهمتر از همه، همراهی جمعی از دوستان خوب. گلدون تمام زحمت اين برنامه رو کشيده بود. دستش درد نکنه. جای دوستانی که نيومدند خالی، جای دوستانی که بعد از شام اومدن، کمی تا قسمتی خالی!
[Powered by Blogger]