â"محمدرضا نعمت زاده کجايی؟!"
امروز ياد خاطره ای از عباس کيارستمی افتادم که چندين سال پيش در مجله فيلم چاپ شده بود. کيارستمی يکبار گفته بود که برداشت مخاطب يک اثر ممکنه خيلی متفاوت از منظور خالق اون اثر باشه و بعنوان مثال خاطره ای از يک جلسه نمايش فيلم "خانه دوست کجاست؟" را نقل کرده بود. ظاهرا آقايی در آنجا پس از ديدن فيلم، خيلی جدی و با افتخار اظهار داشته که اين فيلم بهترين فيلم سياسیست که در ستايش پادشاهی پهلوی ساخته شده! وقتی پرسيده بودند که چطور اين برداشت را کرده، جواب داده بود که:"پس کدوم محمدرضا بود که برای اين مملکت نعمت زاييد؟!"
پ.ن.: برای دوستانی که فيلم را به خاطر ندارند، شخصيت اصلی فيلم يک کودک ۱۰ ساله روستايی است که در ده مجاور، به دنبال دوستش ميگردد تا دفترچه مشق او را به او برگرداند و چون آدرس خانه او را نمی داند، مرتب اسم دوستش را داد ميزند که: "محمدرضا نعمت زاده کجايی؟"
âاولين برف زمستان
صبح از صدای همهمه توی خيابون بيدار شدم. اول فکر ميکردم که دعوا شده. تعجب کردم که ساعت ٧.۵ صبح، اونهم در محله ما، چطور ممکنه شلوغ شده باشه. سعی کردم بخوابم. اما همهمه ادامه پيدا کرد. بالاخره از خواب پا شدم و از پنجره ديدم که تمام درختان سفيدپوش شده اند. اين اولين برف زمستان تهران است که بعد از سالهای سال ميبينم. شدت برف طوری بود که خيابون ولنجک از ترافيک کاملا بسته شده بود. من هم که قرار بود ساعت ٩ جايی باشم، مجبور شدم به ماشين های ديگه ملحق بشم. بعضی از فرصت استفاده کرده بودند و ميخواستند به اسکی برند. اما بعد از اين همه سال، باز معلوم شد که اکثر جماعت نمی دانند که چطور در برف بايد رانندگی کرد.قدر کوچه های فرعی اينجا معلوم ميشوند!
âديزی با چند ديزاينر و بيشتر
مهمونی خوبی بود. صاحبخونه سعی کرده بود چند دوست قديمی رو کنار هم جمع کنه. يک جمع خيلی دوستانه. تمام خصوصيت های يک مهمونی ايرونی رو داشت که ممکنه در هر جای آمريکا يا اروپا اتفاق بيفته. فقط نکته داخل_ايران مهمونی، غذای اصلی بود: ديزی که از ديزی سرا سفارش داده شده بود. سر ديزی خوردن کلی گفتيم و خنديديم. داشتن چنين دوستان خوب و همدلی، هر جای دنيا که باشن، غنيمته. خيلی خوش گذشت.
âآخر قصه
چه زود گذشت. مثل قصه ای که آروم شروع بشه و هر چی به آخرش ميرسه، رتيم تندتر و تندتری پيدا کنه. اين لحظات آخر که ديگه نميشه حتی تک تک صحنه ها رو نگاه کرد. نمی شه حرکت آدمها رو تو اين قصه خوند. نمی شه موقعيت ها رو درک کرد. آخر قصه نزديکه. اما چند تا داستانه که اين وسط شروع شده و هنوز به سرانجامی نرسيده. اونها رو چه بايد کرد؟ ميشه سنبلشون کرد و سر و ته قصه رو سريع به هم آورد. ميشه همه چی رو همينطور ول کرد به امان خدا! ميشه قصه رو ادامه داد. اما چقدر و تا کی؟! شايدم اين قصه آخری نداره.
âقصه چهار زندان
يکی بود، يکی نبود. در زمانهای قديم، چهار زندان وجود داشت با چهار زندانی و چهار زندانبان. زندانيان سالها بود که زندانی شده بودند و زندانبانان سالها بود زندانبانی ميکردند، طوريکه يادشان نمی آمد که اين زندان و زندانی کشی از کی و کجا شروع شده بود. هر کدوم از اين زندانبانان هم مسوليت يک زندان و زندانی رو داشت.
روزی پس از شنيدن شکايت و داد و فغان زندانيان از ظلمی که بر اونها می رفت، زندانبانان جمع شدند و پس از بحث زيادی بين خودشون، تريپ روشنفکريشون گل کرد. توافق کردند که زندانيان را آزاد کنند و بعنوان غرامت هم مطابق ميل اونها رفتار کنند. زندانيان هم که از سالها ظلم، دلگير، عصبانی و خسته بودند از شنيدن اين خبر خوشحال شدند و در فکر راه چاره افتادند.
زندانی اول معتقد بود که اونقدر از زندانبان ستم ديده است که تنها راه رهايش، رفتن از آن محل به سرزمينهای دور و زندگی جداست. او حتی حاضر نبود که با زندانبانش در يک شهر باشه. بقول خودش "دوری بدون دوستی!" يا بقول خارجی ها "!separate but equal". به شهر دوری رفت و ديگه از اون خبری نشد.
زندانی دوم معتقد بود که بايد زندانبانش رو بخاطر سالها ستم مجازات کنه. به محض اينکه بيرون آمد، اول يک کتک مفصل به زندانبانش زد و يک دل سير کيف کرد. بعد هم، انداختش توی زندان. زندانی شد زندانبان و زندانبان سابق شد زندانی فعلی.
زندانی سوم معتقد بود که ديگه وضعيت درست شدنی نيست. با اينکه در زندان باز بود، هيچ وقت پاشو از در زندان بيرون نگذاشت. هر وقت هم با اصرار زندانبان مواجه می شد، می گفت "تو نمی فهمی، تو درد نکشيدی که بدونی زندونی بودن یعنی چی!". بقول خارجی ها، زندانی سوم دچار توهم تبعیض معکوس (reverse discrimination) شده بود و هيچ نيت زندانبان رو به حساب خوبی نمی گذاشت. از زندانبان برای خودش يک هيولا ساخته بود. در گوشه زندان که حالا درش باز بود باقی موند، ولی هر روز فرياد ميکشيد: "وا ستما، وا مصيبتا، کمک کنيد مسلمونا!"
زندانی چهارم وقتی ديد که در زندان رو باز کردند، اومد بيرون. اول زندانبان رو يک گوشمالی کوچک داد. اما بعد نشست با زندانبان به حرف زدن و نصيحت کردن. زندانی و زندانبان شروع کردند به بحث و جدل. اين گفتگو برای روزها ادامه پيدا کرد. در جريان اين گفتگو، بعضی اوقات بحث شون بالا ميگرفت. زندانی عصبانی ميشد و قهر ميکرد. بعضی اوقات هم زندانبان به غيرتش بر ميخورد و زندانی رو چند ساعتی به زندان مينداخت و اذيتش ميکرد. اما بيشتر با هم مدارا ميکردند و روز به روز روابط زندانی و زندانبان بهتر می شد.
سالها از اين ماجرا می گذره. الان زندانی اول داره از تنهايی دق ميکنه و دلش برای زندانبانش تنگ شده. زندانبانش هم همينطور. زندانی دوم شده زندانبان و زندانبان سابقش در زندان جنبش آزادی خواهی راه انداخته و ميخواد خودشو آزاد کنه. قيافه اش شده عين چه گوارا! زندانی سوم هنوز هم داره از گوشه زندان، زندانبان بيچاره رو فحش ميده. زندانبانش هم خسته شده و گوششو گرفته!
و اما زندانی و زندانبان چهارم. اين دوتا زندونشون رو تبديل کردند به مدرسه. ديگه نه اسمی از زندان هست، نه زندونی و نه زندانبان. دوتا آدم اند که دارن بخوبی و خوشی در کنار هم همزيستی مسالمت آميز ميکنند. بعضی مواقع هم تو سر هم ميزنند، اما اين ديگه ربطی به قصه زندان نداره، خودش داستانی جداست!
پ.ن.: بعضی وقتا، به آدم الهام ميشه که قصه بگه! البته در قصه هميشه اغراق هست، زياد جدی نگيرين!
âيکشنبه شب. بعد از سالها شرکت در مراسم شب احيا، به دعوت و محبت دوستی. برنامه دعا، قرايت قرآن و سخن رانی. زياد اونجا نمونديم، چون من اهل مراسم عزاداری نيستم و ميخواستم که زود برگردم. بيچاره اين دوستمون هم مجبور شد بخاطر من زود برگرده. سخنران مراسم کلی حرف زد. استدلالهاش يک خطی بود و بر مبنای نقل قول های متعدد و مکرر میخواست يک موضوع ساده رو ثابت کنه. ايجاز هم بعضی وقتها خوب چيزيه! در مقابل، جالب ترين صحنه اون شب برای من، ديدن آرامش در صورت پيرمردی بود که عبارات دعا رو بدنبال قاری با صدای بلند و بی توجه به اطرافش با طمانينه خاصی ادا ميکرد. اين کلمات انگار يک نوع آرامش قلبی به او القا ميکردند. خوش به حالش، چه ساده و چه راحت!
âبايد سر کرد تا خوب بشه!
آقا بالاخره ما بعد از قرنی اين فيلم سگ کشی معروف رو ديشب ديديم. عجب فيلم مزخرفی! از اول فيلم مارو برد تو خودش و تمام حواسمون رفت به اين فيلم و يک لحظه هم نتونستيم ولش کنيم! فيلمی که آدمو درگير خودش کنه، فيلم نيست. اون از بازی های داريوش ارجمند و احمد نجفی، با اون چشمهای عشوه ايشون که آدم باور ميکرد اينها دقيقا اون چيزی هستند که بازی ميکنند، اون هم از ديالوگ زيادی خوب بيضايی که برای اين دوتا نوشته بود و شخصيت شون رو موجز و موثر نشون ميداد. شخصيت گلرخ هم که خيلی تاتری از اول فيلم تا آخرش تغيير ميکنه و متحول ميشه و ما_تماشاگر بيچاره هم که همش بايد قدم به قدم اين تحول همراه با درد کشيدن رو حس کنيم. مگه آدم تو زندگی واقعی اصلا تغيير ميکنه؟! بعد هم آخه چرا اين همه نماد ريز و درشت، هم گفتاری و هم تصويری که در فيلم جاريه ولی تو ذوق آدم نميزنه و آدم رو مجبور ميکنه فيلم رو دوباره ببينه تا از ديدن صحنه ها و شنيدن ديالوگ ها لذت مضاعف ببره! مگه ما بيکاريم آخه؟! اصلا فيلمی که آدم دلش بخواد دوباره ببينتش فيلم نيست!! اصلا تقصيره خود بيضايیه که سالی يک فيلم نمی سازه که ما يادمون نره فيلم بد_بد_بد يعنی چی.
در ضمن من از اين جمله کليدی فيلم هم اصلا خوشم نيومد که گفت: "با زخم بايد سر کرد تا خوب بشه، ممکنه طول بکشه، اما خوب ميشه!". باباجون، مسکن بخور تا درد رو نفهمی!
â"سلام، حالت خوبه؟"
خواب سفيد حميد جبلی رو ديدم. داستانی آشنا که چندين بار ديديم يا شنيديمش: پسر در رويا زندگی ميکنه، دختری پسر رو دوست داره اما پسر اين دوست داشتن رو نميبينه. بالاخره پسر، دختر رويايش رو ملاقات ميکنه و برای رسيدن به اون تلاش ميکنه اما...! طنز ظريف جبلی در خصوصيات شخصيت ها، فيلم رو تا حدی لطيف کرده. مخصوصا شخصيت آقا رضا و سادگی اون، که در اين ساده دلی، خوش قلبی و صميميت به دل آدم ميشينه و آدمو بدنبال سرنوشت خودش ميکشونه. فيلم چند لحظه طنز خوب هم داره، اما کلا فيلم متوسطيه و به درد ديدن روی ويديو ميخوره.
من هميشه از جبلی انتظار يک Ben Kingsely رو داشتم و دلم ميخواست بازیهای جدی و حسی ازش ببينم، چون توانايشو داره که آدم رو مسحور شخصيتی کنه که بازی ميکنه. چيزی شبيه نقش جبلی در جاده های سرد، اما خيلی قوی تر و محوری تر. بازی Kingsely در فيلم Searching for Boby Fisher مثالی از اون بازيهاست که آدم رو مجذوب اين فيلم ساده ولی تاثيرگذار ميکنه.