آن سوی مه    

Wednesday, December 18, 2002

●راه بلند لغزنده

طی کردن سراشيبی های يخ زده زير درختان سفيد پوش، پيمودن مسيری نيمه پنهان در مه سنگين، عبور از کنار درياچه کوچکی که بخار سرتاسر اون رو پوشانده و نگاهتو در سحر خودش خيره کرده، گذر با احتياط از زير هزاران قنديل آويزون بالای سرت و بالاخره گام های آهسته در طول پلکان طولانی پر شيب، پر برف، يخ زده و لغزنده، در نهايت تو رو ميرسونه به کلبه ای در دل کوه. جلوی شومينه اش ميتونی لم بدی، خودتو با آتيشش گرم کنی و گلوتو با چايیش تازه. آتيشی که کرختت ميکنه و خواب آلود. دلت ميخواد ساعتها جلوش بشينی و رقصشو در سکوت تماشا کنی...اما فرصت زياد نيست. بعد از اين که خوب گرم شدی، دوباره شال و کلاه ميکنی که راه بلند رفته رو برگردی. راه بلند لغزنده رفته رو!
●چه حس خوبيه سال بالايی بودن! راهنمايی های يک کلاس دومی به کلاس اولی که تازه وارد مدرسه شده. می بينی همون تجربه ها رو داره تکرار ميکنه و همون برخوردها رو ديده که تو ديدی. شنيدن دغدغه های آشنا و سوالهايی که در مقابلت بودند و هستند. تنها نيستی در اين مسير. برداشت هات منحصر به خودت نيست. لذت درک کردن و درک شدن، راهنمايی کردن، دلگرمی دادن و مهمتر از همه، بنحوی، دلگرمی شنيدن!
●در ميان مه!

برف و مه: يکی از زيباترين ترکيب های طبيعت. ديشب که کوهستان عالی بود، مخصوصا در کنار دوستان خوب. امروز هم که هوا حرف نداره: تمام خيابون رو مه غليظی گرفته. کاملا رويايی و مرموز.
●درست مثل يک بچه دبستانی تنبل در شب امتحان: بازيگوشی کردن تمام روز و حالا بيدار ماندن و تند تند نوشتن در آخرين لحظه های ممکن! امشب، شبی طولانی خواهد بود.
● let me tell u how beautiful the love is


love scenario #2002: two man sitting on the beach, fishing...one finishes his beer...there is no other beer in the cooler to drink...he notices that his friend still has his...while an eye on his friend's beer, he hugs the friend and cries: "I love you man!" (don't blame me...I miss funny commericals!)

P.S: missing something is not that bad, as long as you have a good subsitute!!



●و اما!

-اين رستوران خوبه اما اين غذاش...
- اين خونه قشنگه اما اين اتاقش...
- اين ماشين تند ميره ولی شتابش....
- ...

کمال گرايی خوبه اما (!)...بقول يک روانشناس: Perfectionism often is a symptom of insecurity!
●يک صورت ديگر از شهر تهران

امروز عصر، خيابان ميرداماد، کمی پايينتر از برج آرين. دارم از خط کناری بسمت ميدان محسنی رانندگی ميکنم. از نگاه عابرين متوجه ميشوم که در خيابان اصلی ميرداماد اتفاقی در حال تکوين است. سرم را چند لحظه بر ميگردانم و ميبينم خانم جوانی از ماشينش پياده شده و بسمت پسر جوانی پرخاش گويان حمله ور می شود. پسرک از جای خود نمی جنبد. معلوم نيست که آيا ماشين پسرک با ماشين خانم تصادف کرده و يا مشکل ديگری داشته اند! ترافيک شديدی هم پشتشان ايجاد شده. طبعا من حرکت ميکنم و عاقبت ماجرا را نمی بينم.
●اينجا Haze، اونجا Haze، همه جا Haze!

امروز صبح که از پارک وی ميرفتم پايين. بعد از چند روز بارندگی، انتظار هوای خوبی رو داشتم. نگاهم به کوهها افتاد که ديدم پشت غبار پنهان بودند. برفهای زيبايشان به زردی بد رنگی ميزد. برج ميلاد هم پشت غبار و دود بسختی ديده ميشد. ساختمانهای بلندی طول مسير همين طور. انگار يک عينک دودی زردرنگ به چشم زدی. ترجيح دادم به billboard های کنار بزرگراه و درختان ميانه نگاه کنم که حداقل زردرنگ نبودند!
●ميز آينه ای

کافی شاپی در يوسف آباد. دو جفت دوقلوی کاملا يکسان در چهار طرف ميز چهارگوشی نشسته اند. آقايان رو به هم و خانم ها مقابل هم. هر جفت لباس های يکسان پوشيده اند. آقايون، بلوز زرشکی، شلوار جين و کفش مشکی. خانمها پليور گشاد و بلند خاکستری، روسری، شلوار و کفش يکسان سياه. حتی تای دم پای شلوار آقايون دقيقا يک شکله. تنها اختلاف قابل مشاهده اينه که يکی از آقايون موهاشو از پشت بسته و ديگری باز گذاشته است. از دور حتی بنظر ميرسه که هر کدوم موقع صحبت به دو طرف چپ و راستش به مقدار يکسان نگاه ميکنه. تصوير بديعيست. مثل اين فيلم های تخيلیه که در دنيای اونها چپ و راست معنايی نداره. ديگه روم نشد سرک بکشم ببينم سفارشاتشون هم متقارن بود يا نه. وگرنه تقارن سليقه ای هم به اين تقارن آينه ای اضافه ميشد!

●بهای يک زنگ تلفن

تلفن زنگ زد. در جواب دعوتش "نه" گفت. پيش خود گفت:" اگر واقعا بخواد، دوباره زنگ ميزنه!"

يک روز گذشت. تلفن زنگ نزد. پيش خود گفت:"سرش شلوغ بوده. شايدم يک کم بهش برخورده. اما اگه بخواد، فردا زنگ ميزنه!"

يک هفته گذشت. هر روز در انتظار زنگ تلفن بود. شماره اش را داشت، اما غرورش اجازه نميداد که او زنگ بزند. با خودش گفت:"حتما کلاس میذاره. اما اين هفته زنگ ميزنه."

يک ماه گذشت. تلفن زنگ نزد. پيش خودش گفت: "غرورش تابحال اجازه نداده. خسته ميشه، تو اين ماه زنگ ميزنه."

ماهها گذشت و فقط دو چيز در زندگيش تغييری نکرد: تلفنی که هيچگاه زنگ نزد و سوالی که هيچگاه جواب داده نشد. سوالی که بهايش فقط گرفتن يک شماره تلفن بود.
●روسری آبی

بالاخره ديدمش. فيلم های رخشان بنی اعتماد هميشه جالب هستند. احساس درونی آدمها رو خيلی خوب به تصوير ميکشند. احساسات فروغ در بانوی ارديبهشت و اينجا احساسات رسول در روسری آبی. در هر دو فيلم هم، بايد و نبايدهای تحميلی اجتماع به چالش کشيده ميشوند. چرا اينقدر ما درگير اين بايد و نبايدها هستيم و نگران اونها؟ بازی های انتظامی و گلاب آدينه عالی هستند و آخر فيلم هم در جای درست به پايان ميرسه.

پ.ن: دوست عزيزی اين فيلم رو، همراه با يک تابلو قشنگ، بعنوان هديه رفتن برام خريده بود، که البته رفتنم عقب افتاد. اين سنت هديه دادن بابت رفتنی که هی عقب ميافته هم بد فکری هم نيست ها! مرسی دوست عزيز.
●شب، برف و مه در کوه

ساعت ٩ شب روز جمعه. يه دفعه به سرم ميزنه که برای پياده روی برم کوه. انتهای ولنجک، پارکينگ بام تهران رو از شدت برف بستند. البته ماشين های زيادی هم در خيابان نيستند. جمعيت زيادی هم ديده نميشه. با پای پياده وارد محوطه پارکينک می شم. پارکينگ تبديل شده به ميدان خالی وسيعی که از برف پوشيده شده. چند نفری آمده اند برای برف بازی و در همون پايين پارکينک سرگرم هستند. هوا سرد، اما عاليست. مه غليظی هم سطح زمين رو پوشانده.

با اينکه ديروقته، همون جا زنگ ميزنم به دوستی که خونه اش زياد دور نيست. قرار ميشه يک ربع ديگه به من ملحق بشه. کمی پا به پا می کنم. نمی تونم يک ربع سر پا دوام بيارم. سردمه و لباسم کافی نيست. سريع برميگردم خونه و چند لايه لباس گرم اضافه ميکنم. دوستم سر راه منو بر ميداره و دوباره ميريم انتهای ولنجک. حالا خيابون از ماشين ها حسابی شلوغ شده. جمعيت زدن بيرون. بچه های دانشگاه ملی هم اومدند و دارند وسط خيابون با برف تو سر و کله هم ميزنند.

ميزنيم به جاده ايستگاه اول. برف سطح جاده رو پوشنده. مه غليظی فضا رو پر کرده. بيش از چند متر جلوتر رو نميشه ديد. ترکيب برف و مه محيط زيبايی رو خلق کرده. زيبا و مرموز. سکوت فضا رو گرفته. هر چی بالاتر ميريم جمعيت کمتر ميشه. جاهايی از جاده آدم ديگه ای به چشم نمی خوره. هوا خيلی سرده، اما فقط صورت و گوش های منه که سرما رو حس ميکنه. صدای آب روان داخل رودخونه ولنجک و ريزان از دو آبشار وسط راه به گوش ميرسه. ميرسيم به ايستگاه اول. فقط يکی از کافه ها بازه و در اون اطراف بجز ۲-۳ نفر کسی ديده نميشه. در راه برگشت مه ای در کار نيست. ابرها بالای سرمون بسرعت در حرکتند. از ميان ابرها ميشه آسمون پر ستاره رو ديد. سرگرم گفتگو هستيم که از دور مردی رو ميبينيم. وسط جاده ايستاده و زل زده به ما. يکم شک ميکنم اما چيزی نميگم. ازش با احتياط رد ميشيم و هيچ اتفاقی نمی افته. معلوم ميشه که دوست من هم نگران بوده اما حرفی به زبان نياورده. کمی بعد به دو پسربچه فال فروش برميخوريم. اين دوست ما ۱۰ فال حافظ از اونها میخره. بهشون ميگيم که کسی بالا نيست و مشتری پيدا نميکنند، اما اونها به راهشون ادامه ميدند.

وقتی ميرسيم به پايين، به پارکينگ و خيابون خالی از آدم بر ميخوريم. ظاهرا جمعيت برف بازيشون رو کردند و برگشتند به خونه هاشون. هنوز هم هستند کسانی که تک و توک ميان و ميخواهند برند بالا. ساعت از ۱۱ گذشته که ميرسم به خونه. يک چای داغ و يک شام ديروقت در انتظارمه.

پ.ن: در ضمن من سه تا از فال ها رو بردم خونه. هر سه تاش هم خوب در اومدند!
[Powered by Blogger]