آن سوی مه    

Saturday, December 28, 2002

●بالاخره يکی پيدا شد و منو اونجوری که هستم ديد. خيلی مخلصيم کاپيتان عزيز :-)
●بيخوابی

از کارهای کريستوفر نولان خوشم مياد. کارگردان جوانی که ميتونه قصه رو خوب تعريف کنه و در اين حين، چند سوال بحث انگيز رو جلو آدم رديف کنه. فيلم Insomnia اش به خوبی Memento نيست، اما به هر حال يک داستان جذابه در مورد نفس حقيقت، نسبی بودن يا نبودن درستکاری و عذاب وجدان. يکی از جالبترين جنبه های فيلم به نظر من اينکه بيننده شخصيت های اصلی فيلم رو بتدريج ميشناسه و کم کم معلوم ميشه آدمها اون چيزی نيستند که اول بنظر ميان. در ضمن کی ميتونست تصور کنه رابين ويليامز شوخ يک نقش منفی رو به اين خوبی بازی کنه.

پ.ن: برای ديدن اوج بازی لطيف رابين ويليامز، فيلم Awakenings رو توصيه ميکنم که فيلم خيلی دوست داشتنيه.


●تصوير امروز

کوچه باغ قديمی و باريکی در محله ای در شمال شهر. آپارتمانهای چند طبقه و مدرن جای اکثر باغهای قديمی اطراف را گرفته اند (و يا دارند ميگيرند). ماشينهای عبوری به زحمت و با دقت از کنار هم در اين کوچه باغ عبور ميکنند. در اين ميان، خر پير سفيد رنگی که بدون هيچ زين يا افساری در کنار خيابان ايستاده، در هوای سرد ميلرزد و به ترافيک خيره نگاه ميکند!

تصوير بعد: در راه برگشت، چند جوان رو ميبينيم که خر بيچاره را گير آوردند و دارند ازش سواری ميگيرند.
●رولر کوستر

تا بحال رولر کوستر (roller coaster) سوار شدی؟ اولش که سوار ميشی، آروم آروم ميری بالا، تا ارتفاع لازم رو بگيری. بعد سرعتت کم ميشه. حتی ممکنه به يک وقفه کوتاه هم برسی، يک سکون موقت، يک آرامش کاذب. يک دفعه تمام اون ارتفاع رو ميافتی پايين، طوری که دلت هورری ميريزه. حالا که سرعت گرفتی، يک دفعه کشيده ميشی به سمت راست و بعد ناگهان به سمت چپ. باز راست و باز چپ، راست، چپ،... طوری که بعد از مدتی چپ و راستو هم قاطی ميکنی. اگه رولر کوسترش خوب باشه، لوپ هم ميزنه. اونجاست که ديگه نميدونی کجا آسمونه و کجا زمين، اون وسطها معلقی، پا در هوا و سر به زمين. هر لحظه در حال تغيير، بدون اينکه بدونی لحظه بعد کجايی. بعدش باز هم ميری بالا و باز می افتی پايين. اين جريان اونقدر تکرار ميشه تا اينکه آرزو ميکنی که فقط پات به زمين ساکن و محکم برسه. اونوقته که ميفهمی ايستادن رو زمين ثابت چقدر لذت بخشه.

خوب همه اينها که چی؟ ميخواستم بگم رولر کوستر خيلی مزه ميده. اما مواظب باش که يک وقت احساساتت نيفته تو يه کوستر. اين emotional roller coaster اصلا جالب نيست، اصلا! همون زمين سفت رو بچسب!
●سحر کوتاه

تازه نشسته بودند، در مقابل هم و بر ميزی يکی مانده به پنجره رستوران. او داشت به سخنان همراهش گوش ميداد که وقتی سرش را بالا کرد، ناگهان محو دو چشم سبز شد. صاحب چشمان بر ميز کنار پنجره نشسته بود. مشغول گفتگو با دوستانش بود و فقط لحظه ای کوتاه، نگاه هايشان با هم تلاقی کرده بود. برای چند لحظه سخنان همراهش را نشنيد. وقتی به خودش آمد که همراهش پرسيده بود: "چيزی شده؟" سرش را بعلامت نفی تکان داد و از همراهش خواست که به صحبتش ادامه دهد. اما گوشش با او نبود. سر خود را پايين انداخته بود و در اين فکر بود که چرا آن لحظه او را چنين مسحور کرد. آن نگاه سکرآور چه معنا داشت؟! همراهش با هيجان سرگرم تعريف داستانش بود. صحبت او را قطع کرد: "ببين، ميشه جاهامونو عوض کنيم؟ نور زياد پنجره چشمامو اذيت ميکنه." صندلی هايشان را عوض کردند. به چشمان همراهش با دقت نگاه کرد. حالا انعکاس نور پنجره در چشمان همراهش، آنها را براق و جذاب نشان ميداد. برقی شاد و شيطنت آميز. ديگر تصويری از آن دو چشم سبز در ذهنش نبود. فقط او بود، همراهش و داستان شيرينی که گوش ميکرد.

قسمت دوم: چند لحظه بعد، همراهش به لکنت زبان افتاد. چشم او نيز با چشمی سبز تلاقی کرده بود...


[Powered by Blogger]