آن سوی مه    

Saturday, January 25, 2003

●يک روز L

هديه غافلگير کننده خيلی خوبه. اگر خيلی غافلگير کننده باشه، گاهی منو ياد يه روز از زندگی يه پسربچه چهار ساله کودکستانی ميندازه. همون روز که يک صفحه کامل حرف L رو با طرف قرمز مداد دورنگ آبی و قرمز نوشته بود. همون روز که ناگهان معلمش بردش وسط بچه ها و يک جرثقيل سفيد و آبی کوچولو خوشگل بهش جايزه داد. جرثقيلی که قلابش واقعا کار ميکرد و ميشد ماشين های ديگر رو باهاش بکسل کرد. همون روز که پسربچه با چشمون گرد شده کلی ذوق زده شده بود و يه دنيا خوشحال. همون پسربچه که نميدونست چه جوری تشکر کنه، به تته پته افتاده بود و فقط هی تکرار ميکرد "مرسی". امروز هم يکی مثل همون روز L با يه هديه کوچيک کاملا غافلگير شد و باز هم فقط تکرار ميکرد "مرسی". برگشتن به چهارسالگی خيلی مزه ميده!


●عروسی جدا

بالاخره، جشن عروسی جدا هم تجربه شد، که عبارت است دور ميزی نشستن با يک سری آقايون ديگه، چای و ميوه صرف کردن، شام خوردن، کمی تعريف با چند نفری که نميشناسی و در نهايت شنيدن صدای دست خانومها از پشت پرده. تنها نشانه عروسی بودن اين مراسم ، البته همون سوال معروفه که ازت ميشه "شما فاميل عروس هستين يا داماد؟" بدتر از همه، اينکه تو نه از فاميل عروسی و نه داماد. در نتيجه هيچ قيافه آشنايی در ميان آقايون پيدا نميکنی. دوست عروس خانوم هستی و از اين خيل جمعيت فقط او، خواهرش و دوست صميمی شو رو ميشناسی. اونها هم که همه پشت پرده هستند و پشت حجاب! باز خدا پدر دوست عروس خانوم رو بيامرزه که موقع خداحافظی تو لابی هتل مياد جلو. چند جمله ای با يک چهره آشنا حرف ميزنی و يک کم از غريبی در ميايی. انشالله که خوشبخت بشن.
●يک شاخه نبات

اين مطلب سنگ رودخونه رو که خوندم، ياد هفته پيش افتادم که با چند نفر از دوستان رفته بوديم شام بيرون. يکی از دوستان، چند ورقه کاغذ باطله از خونه آورده بود برای پسر سه ساله اش که نقاشی کنه و سرگرم بشه تا ما صحبت بکنيم و شام بخوريم. اتفاقا، ورقه ها زيراکس سند ازدواجشون در اومد که يک طرفش سفيد بود وموضوع صحبت جمع شد.

از جمله اين صفحات، صفحه مهريه بود که در اون اقلام زير به عنوان مهريه نقل شده بود: يک جلد کلام الله مجيد، يک شاخه نبات، يک شاخه گل و يک سکه بهار آزادی. يادم اومد که دوستم يکبار برای من نقل کرده بود که در زمان عروسی وقتی که سر سفره عقد نشسته بودند، عاقد از او پرسيده بود که "برای مهر چی بنويسم؟" که او هم که تازه يادش افتاده بود که بايد مهريه تايين کنند. همونجا از عروس خانوم پرسيده بود که "برای مهر چی بنويسه؟" و عروس پس از کمی فکر جواب بالا رو داده بود.

همه اينها رو گفتم که بگم قشر ضخيم سنت خيلی جاها زياد ضخيم هم نيست و برعکس وقتی آگاهی، عشق و تفاهم باشه تبديل ميشه به سنت های سمبوليک و مراسم قشنگ. در ضمن اين زوج يکی از شادترين و خوشبخت ترين زوج هايی هستند که من تا بحال در زندگيم ديدم.
●يک مهمونی کمی عجيب: ميزبانی ولی نصف مهمون ها رو ۲ يا ۳ بار بيشتر ملاقات نکرده بودی و اسم هاشونو کامل نميدونی. نصف بقيه رو هم که دوست دوست هستند و نميشناسی. همشون بچه های خوبی اند، بگذريم از چند تا تيپ خفن که مهمون_مهمون هستند. دوستهای خودت بعلت های مختلف نيستند و تو موندی که اين ۴۰ نفر رو چه جوری سرگرم کنی. خوشبختانه تا صدای موزيک بلند ميشه همه شروع ميکنند به رقصيدن. بگذريم از اينکه سر نوع موسيقی کلی درخواستهای جور و جور ميشنوی و همه رو راضی نگه داشتن کاریه غير ممکن. از اون طرف هم با يه دست در رو باز ميکنی، با يه دست موزيک ميذاری و در همون حال هم بايد به درخواستهای جور وا جور جواب بدی. در اين ميون عکس هم ميگيری! با اينکه مهمونی شاديه و به خوبی تا آخر شب پيش ميره، دلت ميخواست چندتا از دوستهای خودت هم اينجا بودند، همين.
●داشتن کمی ماجراجويی تو زندگی روزمره حس خوبی به آدم ميده. مثلا قرار ناهار با کسی داری، اما يک دفعه پيشنهاد رفتن به جای ديگه بهت ميشه. بعدش هم از جايی ديگه سر در مياری و همينطور تا عصر برنامه هاتو تغيير ميدی. اين جور ماجراجويی های کوچيک، از يکنواختی زندگی روزمره کم ميکنند و به اون تنوع ميدند. بشرطی که زندگی روزمره اجازه انجام دادنشون بدن و بشرطی که اينقدر خودتو درگير روزمرگی نکنی که بتونی هر از چندگاهی اينکارو انجام بدی.
●خوردن به ديوار از نوع اساسی: تعريف يه رستوران عالی رو ۲ ماه پيش از دوستی بشنوی. ۱ ماه پيش بری دنبالش، کلی بگردی، اما پيداش نکنی. آدرسشو بزور از زير زبون دوستت هفته پيش بيرون بکشی و بالاخره امروز با کلی شوق بری که ببينی بعلت انجام تعطيلات فعلا بسته است!
●"خوشبختی، نامه ای نيست که يک روز، نامه رسانی زنگ در خانه ات را بزيند و آن را به دستهای منتظر تو بسپارد. خوشبختی، ساختن عروسک کوچکی است از يک تکه خمير نرم شکل پذير .... اما يادت باشد که جنس آن خمير بايد از عشق و ايمان باشد نه هيچ چيز ديگر... خوشبختی را در چنان هاله يی از رمز و راز، لوازم و شرايط، اصول و قوانين پيچيده ی ادراک ناپذير فرو نبريم که خود درمانده در شناختنش شويم ... خوشبختی، همين عطر محو و مختصر تفاهم است ... "

نادر ابراهيمی در "چهل نامه کوتاه به همسرم"
●به خاطر دير ديدن "در آستانه"

"بايد استاد و فرود آمد
بر آستان دری که کوبه ندارد،
چرا که اگر به گاه آمده باشی دربان به انتظار توست،
و اگر بيگاه به در کوفتنت پاسخی نمی آيد.
کوتاه است در،
پس آن به که فروتن باشی"

من به هیات ما زاده شدم
به هیات پرشکوه انسان
تا شریطه ی خود را بشناسم و جهان را به قدر همت و فرصت
خویش معنا دهم .
انسان دشواری وظیفه است.

... و اکنون
آنک در کوتاه بی کوبه در برابر و
آنک اشارت دربان منتظر.


... فرصت کوتاه بود و سفر جان کاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.
به جان منت پذیرم و حق گزارم!

[Powered by Blogger]