آن سوی مه    

Friday, January 31, 2003

●ظاهرا دانشگاه آزاد برای يک رشته جديد هم تازگی دانشجو ميگيره: "مديريت خانه داری"!
● زوو و چهارگوشه....هم بازی شد!
●يک زمانی بستنی ميوه ای بلوط معروف بود، حالا بستنی مخصوص بابا رحيم. راستی، بلوط دوباره باز شده، اما اينبار بعنوان کافی شاپ.
●اگر شما بزرگسال هستين و بديدن فيلم های گروه سنی الف (همون کودکان خودمون) مثل "کلاه قرمزی و سروناز" ميرين، يادتون باشه که در جمع بزرگسالان ديگه اين موضوع رو عنوان نکنين - مخصوصا اينکه بفهمند که شما با پای خودتون و بدون هيچ کوچکتری به ديدن اينجور فيلم ها رفتين - که با کلی نگاه استفهامی و ترديدآميز مواجه ميشين!
●ممکنه که ارزش ظاهری بعضی چيزها زياد نباشه. اما يادت باشه همين چيزهای کم ارزش وقتی که يادآور و نماد خوبيهای زياد باشن، خودبخود خيلی با ارزش جلوه ميکنن.
●رستوران جام جم (يا همون foodcourt) دو غرفه غذای جديد، کوبايی و پيتزا، و همچنين يک کافی شاپ به مجموعه غرفه های قبلی اضافه کرده. داره کم کم تبديل ميشه به يک foodcourt درست و حسابی. همونطوری که قبلا گفته بودم، کاش يه غرفه غذای ايرونی (شامل کله پاچه، حليم، آبگوشت و ....) و يک غرفه غذای آمريکايی هم اضافه بکنند!
●يکی از مزايای ترافيک سنگين تهران اينه که اگر در ماشين نوار موسيقی خوب يا کتاب همراه ندارين و از شنيدن راديو پيام هم خسته شدين، کافيه که شيشه ماشين رو يک کم بکشين پايين و موسيقی ماشين بغل دستی رو گوش بدين. فقط دعا کنين سليقه اش خوب باشه. البته گاهی دو انتخاب دارين: موسيقی سمت راست و موسيقی سمت چپ!
●برف و بارون روز گذشته هوای تهران رو بسيار تميز کرده. امروز ميشد ديد که رنگ واقعی آسمون تهران، آبی آسمونيه (!) و ابرها چه شکلهای قشنگی در آسمون درست ميکنند. تمام کوههای اطراف رو برف گرفته و مناظر بديعی رو ميشه در ارتفاعات پيدا کرد. اگر فرصت بشه، همين يکی دو روزه شايد يک سر برم شهر دماوند که بشه قله دماوند رو از اونجا نگاه کرد.
●استفاده ناخودآگاه از بعضی از نشانه ها در زندگی روزمره جالب هستند. مثلا هر روز صبح، اگر حدود ساعت ۶ از سرو صدای بوق ماشين ها و داد و بيداد مردم از خواب بيدار بشم، در همان حالت خواب آلود و بدون نگاه کردن به پنجره ميدانم که شب گذشته برف زيادی آمده است!
●تماشای يک فيلمفارسی، خوردن نهار يک مهاراجه هندی، خوندن کمی شعر لبنانی، صرف شام ترکی و بازی دو دست بازی های انگليسی و آمريکايی، همه در يک روز. اونوقت من ادعا ميکنم دلبسته فرهنگ غنی ايرانی هستم!
●عکس های گذشته

گاهی فکر ميکنم که درک من از وقايع زندگی مثل روش من در عکاسی ميمونه. در بعضی موارد، از يک واقعه يا موضوع يک عکس ميگيرم و اگر اون عکس دلپذير در بياد، مدتها محو تماشای اون عکس ميشم. اون عکس مدتها برای من حکم واقعيت رو پيدا ميکنه. طوری که سرمو بالا نميکنم و صحنه مداوما در حال تغيير رو ديگه نمی بينم. اينجور مواقع، وقتی سرم رو بالا ميکنم که صحنه کاملا عوض شده و واقعيت های موجود با اون چه که من از عکس در سر داشتم خيلی فرق کرده. کاش ميشد بعضی اوقات زيادی محو تماشای عکس های گذشته نباشم.


[Powered by Blogger]