آن سوی مه    

Saturday, February 08, 2003

●تا بعد



فصل دوم اين دفتر هم به پايان رسيد. فصلی بود پر از زندگی و پر از جستجو برای دوباره يافتن راه زندگی. از يک سفر ساده شروع شد. قرار بود کوتاه باشد و مثل سفر های ديگر برای تازه کردن ديدارها و رفع دلتنگی ها. طولانی شد و طولانی تر، اما انگار هميشه کوتاه بنظر ميامد و زمان باقيمانده هميشه ناکافی. در خم و پيچش خيلی اتفاق ها افتاد. خيلی اتفاق ها که قرار بود بيافتند و افتادند، و همراه شدند با بعضی اتفاقات غير منتظره غافلگير کننده ديگر. يافتن دوست های قديم، تازه شدن دوستيها و دوباره ساختن آنها، روابط مجدد با آشنايان تحت شرايط جديد، يادآوری دوباره گذشته های دور، به صلح رسيدن با بعضی از وقايع آن سالها، گذشتن و گذشته شدن، سعی در حل شدن و خودی بودن، ... و دوباره تجربه کردن جنبه های مختلف زندگی اينجا. دوستان جديدی آمدند و صميميت های جديد پيدا شد. دوستانی بهتر از برگ گل. دوستيهای بی غل و غش، به زلالی آب، به طراوت باران و سفيدی برف. دوستی هايی که آرامش آورد و لمس تک تک لحظات را ممکن ساخت. همان آرامشی که جوابی برای جستجوی درونی بود و همان لمس لحظاتی که بودن و شدن را با هم و پيوسته در خود داشت. اين فصل سرشار از نشده ها هم بود: سفرهايی که رفته نشد، برنامه هايی که به اجرا در نيامد، ديدار هايی که ميسر نگشت، کتابهايی که خوانده نشد، کارهايی که به سرانجام نرسيد و بالاخره حرف هايی که زده نشد.

فصلی بود فراموش نشدنی. فصلی که هنوز ناتمام است و فصل ساز فصل های دگر خواهد بود. بايد برگشت و تمام کرد قصه های ناتمام را. پس تا فرصتی نه چندان دور "تا بعد"!

●در تعميرگاه

- منتظر شدن برای برگشت مسيول مربوطه از نهار:۳۰ دقيقه
- پيدا کردن تعميرکار مربوطه، توضيح و نشان دادن اشکال پيش آمده در مراجعه قبلی - ۲ روز پيش- به تعميرگاه: ۳۰ دقيقه
- صحبت با قسمت پذيرش و مجاب کردنشان در تسريع تعمير مجدد در همان روز، بررسی موجود بودن قطعه يدکی مربوطه در انبار، قبول شرط گذشت از گارانتی و پرداخت تمام هزينه: ۴۵ دقيقه
- پذيرش ماشين و دريافت رسيد: ۱۵ دقيقه
- عوض کردن قطعه مربوطه: ۳۰ دقيقه
- انتظار برای حسابداری برای صدور صورت حساب: ٩۰ دقيقه
- پرداخت هزينه و دريافت ماشين: ۳۰ دقيقه

جمع کل: مجموع زمان گذارانده در يکی از بهترين تعميرگاه های ايران برای تعويض يک قطعه که بايد در ويزيت قبلی انجام ميشد: ۵/۴ ساعت!

پ. ن: البته تمام کارکنان تعميرگاه مودب بودند و کمال همکاری رو کردند!
●جشنواره فيلم فجر - ۳

باز هم همان داستان روزهای قبل: به دنبال فيلم های خوب و صف های کوتاه، که لزوما همزمان اتفاق نمی افتند! يک روز صبح زود که ميری دم سينما و انتظار صف بلند رو داری، ميبنی هيچ کسی اون دور و برا نيست و نفر اول صف ميشی. اما بليط رو تا لحظه آخر نمی فروشند و بعد هم با تعجب کامل، ميگن که ميتوني فيلم رو مجانی ببيني که از قضا فيلم خيلی خوبی از کار در مياد. فيلم بعدی هم بدون صف ميری و ميبينی که اونهم فيلم بدی نيست. اما بعد از ديدن دو فيلم خوب، اين حس رو داری که از کوه برگشتی و بدنت کرخت و خسته است!

روز بعد به همين خيال، که صبح ها صفی نيست، خيلی شيک پا ميشی و ۴۰ دقيقه قبل از نمايش فيلم به سينمای مورد نظر ميرسی. اما با يک صف نيم کيلومتری چاق و چله جلو سينما روبرو ميشی. طبعا بعد از حدود ۱ ساعت معطلی دست از پا درازتر دنبال يک سينمای ديگه ميگردی که اون روز رو بدون دشت نگذاری. سينمای مورد نظر رو پيدا ميکنی و با عجله خودتو بهش ميرسونی. ميبنی صفی نيست. با خوشحالی، بليط رو ميخری و ميری تو. اما فيلمی که منتقدها ازش تعريف کردند افتضاح از کار در مياد و خستگی ناشی از تماشای فيلم اونقدر هست که بسختی دو ساعت روی صندلی سينما بند ميشی. آخرش هم خسته تر از روز پيش ميايی بيرون و به فکر هيچی نيستی بجز به پيدا نزديکترين مبل راحت ممکن که نيم ساعتی روش لم بدی، خستگی در کنی و نظر منتقدان عزيز رو فراموش!
●جشنواره فيلم فجر - ۲

امروز برای روز دوم شانسمو امتحان کردم. اول يک سر به سينما عصر جديد برای گرفتن برنامه، و بعد هم بسوی سينما کريستال در لاله زار. اينبار هيچ صفی نبود و خيلی شيک و بدون معطلی بليط خريديم. Rabbit-Proof Fence فيلم خوبیه، يه فيلم خوش ساخت استراليايی با يک داستان جذاب و واقعی.

اما در مدت زمانی که تا شروع فيلم باقی مونده بود، گشتی تو خيابون منوچهری زديم که کم کم بعضی از خاطره های دوره دبيرستان رو در من زنده ميکرد: قهوه فروشی ارمنی، کتابفروشی کتاب های دست دوم انگليسی، دخترهای مدرسه ژاندارک، کافه گلاسه شرينی فروشی که اسمش يادم نيست و ... چقدر اون سالها طول اين خيابون رو طی کرديم. تازه متوجه شدم که مکانهای اون سالها چقدر کمرنگ شده اند و ديگه جاهايی رو که ميشناختم، بلد نيستم. حتی موقيعت خيابون و نحوه اتصال اون به خيابون های ديگه رو درست بخاطر نداشتم. خيابون تغيير کرده بود و من يه غريبه بودم. اون موقع بود که گذشت زمانو حس کردم، بدون داشتن هيچ حس نوستالژی. و اين کمی عجيب بود: نداشتن حس نوستالژی!
●جشنواره فيلم فجر - ۱

ديروز با چه شور و شوقی رفتم سينما فرهنگ، برای سعی در ديدن اولين فيلمم در جشنواره فيلم فجر امسال. ۱۱ سالی بود که جشنواره نرفته بودم. با اينکه ۲ ساعت زودتر از شروع نمايش فيلم رسيدم، حدودا ۵۰ نفری جلوی من در صف منتظر فروش بليط بودند. فکر ميکردم با ايستادن در صف، حال و هوای جشنواره رفتن دوباره در من زنده ميشه. ياد اون سال ها افتادم که هر سال کلی در صف سينماها، مخصوصا سينما آزادی می ايستاديم و در مورد فيلم هايی که در جشنواره يا ويديو ديده بوديم بحث ميکرديم. تازه می فهميديم کلی آدم مطلع تر و با سوادتر از ما در صف است و ازشون کلی در مورد فيلم و سينما ياد ميگرفتيم. اگر هم بليط بهمون نمی رسيد، اميد به سانس فوق العاده آخر شب می بستيم.

اما اين بار، اون حال و هوای جشنواره هم پيدا نکردم. جلوی من يه پسر جوون ايستاده بود که تمام وقت غر ميزد و پشت من هم يک آقای مسن که مخ ملت رو با داستانهای بی سروته اش به کار گرفته بود. باز خدا بيامرزه آقايی که کنار من ايستاده بود و بيچاره تمام وقت نگران خانمش ايستاده در صف جدای خانم ها اونطرف سينما بود! بعد از دو ساعت ايستادن در اين شرايط، بليط که به ما نرسيد و دست از پا درازتر رفتيم پی کارمون.

نميدونم، احتمالا اخلاق من بيشتر تغيير کرده تا خود جشنواره، اما ديگه از اون شور و شوق اون سال ها خبری نيست. فکر کنم اخلاق من اين روزها، بيشتر به بليط دعوتی ميخوره يا پيش فروش شده!
[Powered by Blogger]