Saturday, February 22, 2003
âصندلی استاديومی خيلی خوبه. اينکه هيچ مانعی جلوت نباشه خيلی خوبه. رنه، کويين و کارترينا هم که خيلی خوبن. در اين موقعيت تو چيکار ميکنی؟ ولو ميشی و يک سرميخوابی!
____________________________________________________________________________________________
Friday, February 21, 2003
âنشانه يا ...؟!
وقتی که نوار شجريان آدم رو بفکر فرو ميبره، وقتی چند ماه بعد در يک جمع دوستانه، فال حافظ ميگيری و جواب فال، تو رو در ابهام ميگذاره و بالاخره، وقتی بعد از شش ماه که برميگردی و به تصادف، سی دی داخل ماشين رو روشن ميکنی و می بينی که هنوز همون سی دی شجريان داخل ماشينه و شجريان داره همون شعر فال رو ميخونه، همون شعری که مرتبه اول اصلا باعث شده بود به فکر تهيه مقدمات سفر بيفتی، متحير ميشی و پيش خودت فکر ميکنی که آيا همه اينها يک "نشانه" است، يا يک سری اتفاق ساده؟
همای اوج سعادت به دام ما افتد
اگر تو را گذری بر مقام ما افتد
حباب وار براندازم از نشاط کلاه
اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد
شبی که ماه مراد از افق شود طالع
بود که پرتو نوری به بام ما افتد
به بارگاه تو چون باد را نباشد بار
کی اتفاق مجال سلام ما افتد
چو جان فدای لبش شد خيال میبستم
که قطرهای ز زلالش به کام ما افتد
خيال زلف تو گفتا که جان وسيله مساز
کز اين شکار فراوان به دام ما افتد
به نااميدی از اين در مرو بزن فالی
بود که قرعه دولت به نام ما افتد
ز خاک کوی تو هر گه که دم زند حافظ
نسيم گلشن جان در مشام ما افتد
"حافظ"
در ضمن فروغ جان، بعد از گوش کردن دوباره سی دی باهات موافقم. بيت کليدی همون بود که تو ميگفتی.
____________________________________________________________________________________________
Thursday, February 20, 2003
âکمی هم به نعل
امروز برای انجام کاری به محوطه دو دانشگاه اصلی شهرمون سر زدم. ديدن اونهمه شادی، طراوات، جوانی و زندگی در محيط دانشگاه ها به من يادآوری کرد که چقدر محيط دانشگاه های شريف و تهران عبوس، خسته کننده و دلگير بودند. البته من به دانشگاه آزاد سر نزدم، شايد وضع اونجا بهتر باشه!
âدل زود باورم را به کرشمه ای ربودی
چو نياز ما فزون شد تو به ناز خود فزودی
به هم الفتی گرفتيم ، ولی رميدی از ما
من و دل همان که بوديم و تو آن نه ای که بودی
من از آن کشم ندامت که تو را نيازمودم
تو چرا ز من گريزی که وفايم آزمودی
ز درون بود خروشم ، ولی از لبِ خموشم
نه حکايتی شنيدی نه شکايتی شنودی
چمن از تو خرم ای اشک روان که جويباری
خجل از تو چشمه چشم رهی که زنده رودی
"رهی معيری"
____________________________________________________________________________________________
Wednesday, February 19, 2003
âقابل توجه ....
- قابل توجه خانومهايی که فکر ميکنن آقايون عواطف ندارند، فداکاری بلد نيستند و در رابطه وقت کافی رو نميگذارند ...
- قابل توجه آقايونی که فکر ميکنند رابطه يک طرفه کار ميکنه و خانم ها رو درک ميکنند ...
- قابل توجه آدمهايی که فقط حرف ميزنند، نظريه ميدن و ...
- و بالاخره قابل توجه کسانی که علاقمند به ديدن يه فيلم کمدی/رومانيک نمادين خوب از تاثير عميق آدمها در زندگی هم هستند ...
ديدن فيلم Hable con ella /Talk to Her توصيه ميشود.
پ. ن.: در ضمن چقدر لذت بخش آدم يه فيلم رو توی سينمايی با کيفيت صوتی تصويری و صندلی های خوب تماشا کنه. راستی، يادتون باشه اين فيلم اروپايیه، و خب، يه سکانس هنری" پست مدرن" هم داره!
____________________________________________________________________________________________
Sunday, February 16, 2003
âسکوت بيرون و غوغای درون
در اين روز وسط زمستون، با هوای مطبوع بهاری، تی شرت آستين کوتاه به تن، نشستی روی بالکن خونه و از اين بالا داری به منظره جلوت نگاه ميکنی: استخر و جکوزی کنارش با آب شفاف و تميز، درخت های نخل سبز کشيده دور تا دور محوطه استخر، دورتر خيابونی که خيلی ساکته و هرازگاهی عابری يا ماشينی ازش رد ميشه، و آسمون مطلقا آبی بالای سرت. هيچ صدايی نمياد جز صدای آب فواره ای که نميبينی، اما ميدونی اون پايين توی حیاط واقع شده. نسيم ملايم هم داره نوازشت ميده. سکوت آرامش بخشیه و منظره ای خلسه آور، اونهم توی يک بعدازظهر زمستونی. مخصوصا اينکه آفتاب هم روت تابيده و گرمت کرده.
اما اونچه که تو فکرت می گذره: چرا منظره جلوت آرامش بخش هست اما خوشحال کننده نيست؟ چرا دلت گرفته؟ چرا مهمونی ديشب با اون همه شور و حال، چيز جديدی برات نداشت؟ چرا رغبت نشون نميدادی که قاطی مهمونها که مثلا از ۲۵ کشور مختلف بودن بشی و باهشون خوش بگذرونی؟ چرا گروه موزيک کلمبيايی با اون فلوت زن معرکشون برات جالب بود اما اون شادی و وجدی رو که بايد در تو بوجود مياورد نياورد؟ چرا با اينکه چندين دوست و آشنا تو اون مهمونی ديدی، حس ميکردی که دلت ميخواست جای ديگه باشی؟ چرا اکثر دوستا و آشناهات با تصميمی که گرفتی مخالفن و با شک بهت نگاه ميکنند؟ چرا هر با که ميخواهی به کسی بگی که داری چيکار ميکنی، دلايلتو خلاصه و خلاصه تر ميکنی؟ چرا وقتی دوستت بهت ميگه: "داری احساسی عمل ميکنی!" ميری تو فکر که يک عمر منطقی عمل کردی و حالا که ميخواهی حسی عمل کنی، اونم بهت شک داره. آيا واقعا داری اشتباه ميکنی؟ آيا داری رويايی فکر ميکنی؟ آيا اين حس درونی اونقدر قوی هست که باهات برای مدت طولانی بمونه؟ آيا قدرتشو داری که مخالف جريان رودخونه شنا کنی و تا آخرش از پا نيفتی؟ آيا يک روز نگاهت به عقب برنميگرده که قبطه موقيعت امروز رو بخوری؟ راستی، قبطه کدوم موقيعت رو: سکوت و آرامش بيرون رو يا غوغای درون رو....
____________________________________________________________________________________________
|