âتغيير دادن قواعد بازی
گاهی فکر ميکنم زندگی مثل يک نمايشنامه ميمونه. با يک سری نقش های تقريبا شناخته شده و کم و بيش ثابت. گاهی در حين بازی نقشی، نقش مقابلتو و ديدگاهاشو درک نميکنی. اما چندی نميگذره که در نقش مقابل قرار ميگيری و اونوقت تازه ميفهمی جريان چی بوده. خيلی مواقع موقيعت هاست که آدم ها رو ميسازند و نه آدمها موقعيت ها رو.
شايد تعداد خيلی معدودی باشند که در هر موقيعتی، مقهور نقش داده شده نميشند و بجاش سعی خودشنو ميکنند که قواعد بازی رو تغيير بدند.
âديوانه و کودن
از مصاحبه های اخير صدام و بوش با خبرنگاران:
- تصوير صدام: يک ديوانه زنجيری شديدا خيالباف و خودشيفته ای که يک هفت تير چوبی دستشه، خودشو ابرقهرمان ميدونه و ميگه: "اگه راست ميگی بيا جلو تا کيو کيوت کنم!"
- تصوير بوش: بچه دبستانی کم هوشی که يه مسلسل بزرگتر از قدش دستش گرفته، مرتب پاشو به زمين ميکوبه و ميگه: "برين کنار، بابام خودش بهم اجازه داده که من تير در کنم!"
- تصويری هم از خودم: آدم بيکاری که با هزار گرفتاری نشسته به حرف های اينها گوش ميده!
و اما تصوير واقعی: جان هزاران آدم بيگناه دست يک ديوانه و يک کودن....
âوقت کم
چرا هميشه اتفاقات مهم در دقيقه نود ميافته؟ چرا تازه اون موقع است که استراتژی درست بازی به ذهنت ميرسه؟ چرا درست اون موقعی که داور داره سوت پايان رو ميزنه، تازه بازيکنات شارژ ميشن برا گل زدن؟ چرا هميشه وقت کم مياد؟
âنطق کور
وقتی آدم يه مدتی نمی نويسه، دوباره نوشتن مشکل بنظر مياد. انگار هيچ حرفی برای گفتن نيست و هر چه هم که هست، بديهیه و فقط موجب هدر دادن عرض باند! خود همين مطلب همينطور!