آن سوی مه    

Saturday, July 19, 2003

● تخته پاره ای بر موج

راست ميگه. همايون شجريان اين شعر سيمين بهبهانی رو چه قشنگ خونده که:

نبسته ام به کس دل ، نبسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج ، رها رها رها من

ز من هر آنکه او دور ، چو دل به سینه نزدیک
به من هر آنکه نزدیک ، از او جدا جدا من

نه چشم دل بسويی، نه باده در سبويی،
که تر کنم گلويی، به ياد آشنا من

ستاره ها نهفته در آسمان ابری،
دلم گرفته ای دوست، هوای گريه با من
هوای گريه با من...

●اصلا انتظار اين حرف رو نداشتم! خيلی بی انصافی بود، خيلی!!
●بی بيپ!

- ميخواهی دوستتو دم خونه اش سوار کنی، براش بوق ميزنی! پياده اش که ميکنی، بجای خداحافظی، بوق ميزنی!
- بجای پياده شدن و در گاراژ رو باز کردن با دست، بوق ميزنی که در رو برات باز کنن! دوستتو اونور خيابون ميبينی، بجای سلام کردن، بوق ميزنی!
- راه که بند مياد، بوق ميزنی! راهبندون که يه کم باز ميشه، برای اينکه جلوت فوری خلوت شه، باز بوق ميزنی!
- جلو مسافر که ميخواهی ترمز کنی بوق ميزنی! عابر پياده ميخواد از خيابون رد شه، براش بوق ميزنی!
- از ترس پيچيدن ماشين های ديگه جلوت، بوق ميزنی! برای راه گرفتن از ماشين ها هم که ديگه معلومه، بوق ميزنی!
- عروسی که ميشه بوق ميزنی!
- مسابقه فوتبال برنده ميشی، بوق ميزنی! اگه ببازی و معترض هم باشی، باز بوق ميزنی!
- تظاهرات که ميشه، بوق ميزنی! مخالف تظاهراتی، بازم (يه جور ديگه!) بوق ميزنی!
- دانشجو که زندانی ميشه، بوق ميزنی! زندانی که آزاد ميشه بوق ميزنی!
- ميخواهی دختر بلند کنی، بوق ميزنی! به دختر بلند کردن ماشين جلويی ميخواهی اعتراض کنی، باز بوق ميزنی!
- و ...

خلاصه،اين زبان شيرين "بوقيت" منو کشته!!
● فاجعه يعنی "الی مکبيل"، "فرندز" و حتی "سيو بای بل" اونهم در يک روز!!
●دلم ميخواست...

- دلم ميخواست اونجا بودم و کمکت ميکردم. شايد بهت دستی ميدادم. اما خيلی دورم ...
- دلم ميخواست که يک کم دلداريت ميدادم. شايد نگرانيت کمتر ميشد. اما باز، خيلی دورم ...
- دلم ميخواست که به درددلهات گوش ميکردم. شايد يک کم سبکترت ميکرد. اما فاصلمون خيلی زياده ...

فقط تنها چيزی که ميتونم بگم، از اين بعدهای دور، اينکه "ايمان داشته باش، به خودت و به خوبيهايی که لايقشون هستی. روزی خواهند رسيد. به خودت ايمان داشته باش."

●"رفع و رجوع" در کمترين زمان ممکن و با کمترين هزينه!! ؛-)
●The Pianist

پيانيست رومن پولانسکی فيلم خوب اما سختيه. سخت از جهت خشونت حاکم بر داستان و خوب از جهت واقع گرايی و با ظرافت نشان دادن موقيعت های بغرنج انسانی. موقيعت هايی که مسير هر زندگی رو تغيير ميده . يکی از صحنه های موجز و زيبای فيلم، صحنه مستوجب شدن آرزوی قهرمان فيلم برای شنيدن چلونوازی دوست قديميشه: تجلی همزمان لذت آرزوی بر آورده شده و حسرت فرصت های بناچار از دست داده.
[Powered by Blogger]