âو ما به تماشای ستارگان
اولش، سلانه عليزاده است که آرومت ميکنه. بعد دودوک گاسپاريانه که ميارتت توی يه حال و هوای تازه. اما اتفاق اصلی تو قسمت دوم می افته. وقتی هم آوايان بهشون ملحق ميشند. کم کم حس ميکنی که داری سبک ميشی. يکی يکی بندهات بريده ميشند. آروم آروم از روی صندلی بلند شدی و شناور ميشی توی نسيم خنک شب تابستونی. ساری گليه که رهای رهات ميکنه. فارغ از هر بندی. خلاص از هر دغدغه ای. جدا از زمين. حالا ديگه بالای سر همه غوطه وری و چشم دوختی به ستاره های آسمون. آسمون بيشتر از هر وقت ديگه ای پرستاره بنظر مياد. و اينجاست که با خودت ميخونی: پرنده ها به تماشای باد رفتند و ما به تماشای ستارگان ...
âدر راستای شام امشب، همين بس که:
!Mastering the art of turning an awkward situation to a pleasant moment
پ.ن: تازه فهميدم اسمش چی بود!:-)
âHypocrite
خيلی وقتها فرق بين يک آدم صادق و يک hypocrite در "چرا" هايشان نيست، بلکه در "چگونه" هايشان است.
پ.ن: راستی Hypocrite به فارسی چی ميشه؟ ؛-)
âرفتن و باز رفتن
وقتی که اونجا بودم، عادت شده بود. اومدن و رفتن دوستها رو ميگم. همه موقت بوديم و کم کم ياد گرفتيم که هيچ کدوم يه جا موندنی نيستيم. بخاطر مدرسه، يا برگشت به زادگاه، يا گرفتن کار جديد، و يا ازدواج جاهامونو عوض ميکرديم. تعداد کمی از ما، واقعا وطن دوم داشتيم و بيشتر ما با نسيم سرنوشت ميرفتيم، هر کجا که ميخواست ما رو ببره. تو اين مسير عادت کرده بوديم که دوستامون دور بشن. رفتن قسمتی از زندگی بود.
اينجا که اومدم اين حس نبود. از سالهای کودکی اين حس با من مونده بود که اينجا همه موندگار هستند. برای هميشه. تا ابد. و دلم ميخواست اين حس واقعيت داشته باشه. اما ديدم که اينجا هم آدمها مرتب در حال رفتنند. يکی از دوستهای خوبم چند ماه پيش رفت. کار درستی کرد و الان هم خيلی راضيه. با اينکه براش خيلی خوشحال بودم، اما موقع رفتنش، دوباره اون حس سالهای دوری زنده شد. حس گذرا بودن. حس موقتی بودن. حس از دست دادن. الان هم، يکی ديگه از دوستهای عزيزم داره ميره. باز هم به دلايل درست و در يه موقعيت استثنايی. کلی هم نگرانی داره، که به نظر من بی مورده. کار درستی ميکنه. اما نفس رفتنش باز برای من همراه با بازنوازی اين حسه که هيچ جا دايمی نيست. هيچ چيز دايمی نيست. رفتن بخشی از زندگيه، فرق نميکنه کجا باشی. بايد عادت کرد. گريزی نيست.
âThe River Wild
داره آروم ميشه. انگار قسمت خروشان رو رد کردی و داری به قسمت آرومترش ميرسی. اصلا فکر اين همه پيچ و خم رو نميکردی. اولش که وارد شدی. انتظار يه رودخونه آروم رو داشتی، اما چيزی که نبود آرامش بود.
ميگفت که اين مسير هيچ وقت ساده نيست. تازه اون که بدون هيچ توقعی اومده بود، بدون هيچ پيش فرضی، يه سالی در تلاطم بوده. وسطش هم ۳ ماه زده بيرون. اما تو اين فرصت رو نداشتی، بايد اين مسير رو يه ضرب ميرفتی.
از اول هر چی بود، پيچ بود، صخره و سنگ و ورطه گاه. شيب های ناجور. تنش های بيخود. از همه طرف. از همه جور. طوریکه گاهی سرت گيج ميرفت که دور و برت چی ميگذره. برای همين بود که اين اواخر بنظر ميومد که از نفس افتادی، خسته شدی. انرژيت تموم شده. انگيزه هات کم رنگ شده بودند. حس ميکردی که چيزی نمونده کم بياری.
بعضی جاها هم تو اشتباه کردی. بعضی پيچ ها رو تو نديدی. بعضی وقتها مسير رو تو اشتباه رفتی. گاهی اوقات به ديواره هايی تکيه دادی که توخالی از آب در اومدند. از طرف ديگه بخاطر آسونی دفعه قبل، توقعاتت بالا رفته بود و انتظار نداشتی که تمام مشکلات يه دفعه رو سرت خراب بشن. همون اشتباهی رو تکرار کردی که همه ميکنند. با يه نگاه ساده، همه چيز رو دونسته تلقی کردی. از تو بعيد بود.
انگار پيچ های رودخونه داره تموم ميشه. مدتيه که شيب رودخونه کم شده. انگار اگه چندتا پيچ ديگه رو هم رد کنی، چند تا گره باقيمونده رو باز کنی، ميرسی به همون درياچه آرومی که دفعه پيش ديده بودی. اينکه پيچ ها کم شدن، يا اينکه تو داری ياد ميگيری چه جوری از پسشون بربيايی، زياد مهم نيست. مهم اينکه داری کم کم به اون آب های آروم ميرسی که ميخواستی برسی. مهم اينه که کم کم دوباره داری بی دغدغه وسط اون آبهای آروم شناور ميشی.
âQuietly American
۱) پخش Sienfleld، اونهم با commercial تقريبا صفر!
۲) در بعضی از سينمای اينجا شروع کردن به popcorn فروختن. به همون شکل و شمايل. فقط کره روش نميزن ( که اونهم بجهت موارد سلامتی، بهتر)!
حالا هی بگين اينجا هيچ وقت نميشه آمريکا! ؛-)