آن سوی مه    

Thursday, September 25, 2003

●The Cider House Rules

حقيقت گاه چنان ساده است که ذهن پيچيده ما از درک آن عاجز می ماند.
●قدرشناسی

ياد اون داستان پسربچه، نرده و ميخ ها افتادم. کوبيدن ميخ خيلی ساده تر از اونیه که فکر ميکنی، بيرون کشيدنش مشکلتر و پاک کردن جای ميخ خيلی خيلی مشکل تر. اما يادت باشه که نکوبيدن ميخ از همشون ساده تره. فقط کافیه قدر اين همه دوستی خوب رو بدونی. قدرشناس باش.
●اول مهر

اول مهر، روز اول مدرسه. صبح يک کم خواب مونده و مثل "باز مدرسه اش دير شد!" هول هولکی حاضر شدن. رسيدن به مدرسه و بالا رفتن از پله های اون ساختمون معروف. نواخته شدن يه حس خوشايند در حين صعود پله ها: اينکه حس کنی به بالای پله هايی رسيدی که اون سالها فکر ميکردی خيلی بلندن. با اينکه هيچ وقت آرزوی به اينجا رسيدن رو نداشتی، با اينکه قبله گاهت هيچ وقت اينجا نبوده. اما به هر حال، يه حس ملايم "رضايت از خود" پرت ميکنه. نه خيلی زياد و نه خيلی طولانی. درست به اندازه ای که بايد باشه، به اندازه پيمودن طول همون پله ها و بس.
●Beating The Master

مزه ميده مهمون کردن کسی که تمام رستوران های شهر رو عين کف دستش ميشناسه به رستورانی که تا بحال نبوده و نشنيده. مخصوصا که کلی به به و چه چه هم بکنه و کارت رستوران رو هم بگيره!
●تنهای تنها

اين چند روزه هوايی شده بودم. وقتی که از يه طرف آرامش لازم رو داری و از طرف ديگه نياز رو حس ميکنی، وقتی که چند مدته که اعتقاداتت شدن يه تابلو مزين کننده ديوار زندگيت، نه حرکتی ايجاد ميکنند و نه تاثيري ميذارن، اون وقته که بنظر مياد وقتش شده که بری. بری که شايد تکونی بخوری. اما بهانه من اين بود که اگه روزی برم، ميخوام تنهای تنها برم. ديشب که فهميدم جای خالی باز شده و واقعا ميتونم برم، کلی رفتم تو فکر که از اين فرصت استفاده کنم يا نه. ولی، امروز ظهر يه تلفن يادم آورد که اين روزها اونقدرها هم آزاد نيستم که فکر مي کردم. برای همين باز بهانه ام اين ميشه که دلم ميخواد تنهای تنها برم و هنوز موقعش نرسيده....
[Powered by Blogger]