آن سوی مه    

Friday, November 28, 2003

●پياده پای بايد رفت!

کاش يه مراد ديگه از خدا خواسته بودم! چه زود برآورده ميشد! نيمه های شب، در راه برگشت راهمو کج کردم تا از اون خيابون پردرخت بلند بيام بالا. همون خيابون سالهای نوجوانی. ديدم که پايين آوردن شيشه های ماشين خيلی کارساز نيست. فقط چند دقيقه ای قدم زدن زير بارون، روی برگهای زرد و طلايی خيس شده کنار خيابون و زير درخت های تنومند هنوز سبزش بود که کمی عطشمو سير کرد. کاش ميشد تمام شب رو زير بارون و در سکوت قدم زد ...

پ.ن: راستی، آدم بايد قدر اين همه خوبی ها و اين همه روزها و شب های خوب رو بدونه. يه دوست خوب ديگه هم داره ميره، اما حتما برميگرده. چون خودش هم ميدونه جاش خالی ميمونه تا برگرده!
●It's All About Magic

و ادامه داد که:

"...There is no miracle in the life, nor any magic. All I see around me, are illusions. Illusions here, illusions there, illusions everywhere. Maybe I'm being caught in one or two myself. And now all I wanna see, is one magical moment. Show me that moment and once again, I will believe in the miracles of the life. Just one magical moment..."



پ. ن: در ضمن من دلم خيلي بارون مي خواد!


[Powered by Blogger]